سفارش تبلیغ
صبا ویژن


تنهایی

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده

اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده

دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده

تنها مدارا می کنیم دنیا عجب جایی شده

هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن میکنم

آینده ی این خونه رو با شمع روشن میکنم

در حسرت فردای تو تقویممو پر می کنم

هر روز این تنهایی رو فردا تصور میکنم

هم سنگ این روزای من حتی شبم تاریک نیست

اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده

اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده

دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده

تنها مدارا می کنیم دنیا عجب جایی شده

نوشته شده در شنبه 89/3/8| ساعت 12:25 عصر| توسط یلدا| نظرات ( ) |

با کراوات به دیدار خدا رفتم و شد
بر خلاف جهت اهل ریا رفتم و شد
ریش خود را ز ادب صاف نمودم با تیغ
همچنان آینه با صدق و صفا رفتم و شد
با بوی ادکلنی گشت معطر بدنم
عطر بر خود زدم و غالبه سا رفتم و شد
حمد را خواندم و آن مد "ولاالضالین" را
ننمودم ز ته حلق ادا، رفتم و شد
یک دم از قاسم و جبار نگفتم سخنی
گفتم ای مایه هر مهر و وفا، رفتم و شد
همچو موسی نه عصا داشتم و نه نعلین
سرخوش و بی خبر و بی سرو پا رفتم و شد
"لن ترانی" نشنیدم ز خداوند چو او
"ارنی" گفتم و او گفت "رثا" رفتم و شد
مدعی گفت چرا رفتی و چون رفتی و کی؟
من دلباخته بی چون و چرا رفتم و شد
تو تنت پیش خدا روز و شبان خم شد و راست
من خدا گفتم و او گفت بیا رفتم و شد
مسجد و دیر و خرابات به دادم نرسید
فارغ از کشمکش این دو سه تا رفتم و شد
خانقاهم فلک آبی بی سقف و ستون
پیر من آنکه مرا داد ندا رفتم و شد
گفتم ای دل به خدا هست خدا هادی تو
تا بدینسان شدم از خلق رها رفتم و شد

نوشته شده در چهارشنبه 89/3/5| ساعت 9:59 صبح| توسط یلدا| نظرات ( ) |

مادر
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از پرسید می گویند که فردا مرا به زمین
می فرستی اما من به این کوچکی و ناتوانی چگونه می توانم برای زندگی آنجا
بروم؟ خداوند پاسخ داد از میان فرشتگان بیشمارم یکی را برای تو در نظر گرفته ام
او در انتظار توست و حامی و مراقب تو خواهد بود.
کودک همچنان مردد بود و ادامه داد : اما من اینجا در بهشت جز خندیدن و آواز و
شادی کاری ندارم.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد
تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.
کودک ادامه داد : من چطور می توانم بفهمم که مردم چه می گویند در حالی که
زبان آنها را نمی دانم؟
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته تو زیباترین وشیرین ترین واژه هایی راکه
ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد
خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: اما اگر بخواهم با تو صحبت کنم چه کنم؟
و خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دستهای تو را در کنار
هم قرار خواهد داد و به تو می آموزد که چگونه دعا کنی .
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام در زمین انسانهای بد هم زندگی
می کنند؛ چه کسی از من محافظت خواهد کرد.
خدا گفت فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش هم
تمام شود.
کودک ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که نمی توانم تو را ببینم غمگین
خواهم بود. خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت
خواهد کرد، اگر چه من همشه در کنار تو هستم.
در آن هنگام، بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین به گوش می رسید. کودک
می دانست که بزودی باید سفر خود را آغاز کند. پس سوال آخر را به آرامی از
خداوند پرسید: خدایا، اگر باید هم اکنون به دنیا بروم لااقل نام فرشته ام را به من
بگو. خداوند او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهمیئت ندارد ولی
می توانی او را مادر صدا کنی ...


نوشته شده در دوشنبه 89/3/3| ساعت 10:31 صبح| توسط یلدا| نظرات ( ) |

زمانه دوخت لبم را به ریسمان سکوت

که قیمتم بشناسد به امتحان سکوت

منی که خاک نشین بودم از تجلی عشق

گذشته ام به فلک هم نردبان سکوت

نهفته باید و بنهفتم آنچه را دیدم

که عهده عهد غم است و زمان،زمان سکوت

صفای این چمن از مرغهای دیگر پرس

که من خزیده ام اکنون به آشیان سکوت

از این سکوت هم ای با خرد مشو نومید

چه قصه ها که بر آید از میان سکوت

شکار سخت از این ورطه سخت بگریزد

هزار تر مغان دارد این کمان سکوت

چه شکوه ها که به گوش ؟آید از زبان نگاه

چه روزها که برون افتد از دهان سکوت

بسی حکایت نا گفتنی به لب دارم

سرشک روز و شبم بهترین نشان سکوت

فغان سوختگان گوش دیگری خواهد

چه قصه گویمت ای دل از این جان سکوت

 

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری دوم www.pichak.net کلیک کنید

 


نوشته شده در جمعه 89/2/31| ساعت 2:14 صبح| توسط یلدا| نظرات ( ) |

دلم تنگ است


نمیدانم ز تنهایی پناه آرم کدامین سوی


پرشان حالم و بیتاب میگریم


وقلبم بی امان محتاج مهر توست


نمیدانی چه غمگین رهسپار لحظه های بیقرارم من


به دنبال تو همچون کودکی هستم و معصومانه میجویم


پناه شانه هایت را


که شاید اندکی آرام گیرد دل


دلم تنگ است و تنهایی به لب می آورد جانم

 

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/2/29| ساعت 10:40 صبح| توسط یلدا| نظرات ( ) |

یک بار دیگه اومدم بی واسته باهات حرف بزنم

خودت بهتر می دونی که من چقدر این حرف زدنای بی واسطه رو دوست دارم

اصلا یه جورایی بدون حرف زدن با تو اموراتم نمی گذره

هر وقت به یادت بیفتم صدات می کنم بلند

دیگه مهم نیست تو پباده رو باشم یا روی پل هوایی یا توی خونه

کاشکی می شد همیشه به یادت باشم همیشه بلند صدات کنم همیشه یادم باشه که تو قدرتمند تر از همه و همیشه حضور داری

اون وقت دیگه هیچ غم و غصه ای حس نمی کردم هیچ مشکلی نمی تونست از پا درم بیاره هیچ کدام از افریده هات نمی تونستن ارامش روحی مو ازم بگیرن

می بینی بعضی وقتا ازت شاکی ام و می گم(( خدایا نوکرتم تنهایی فقط زیبنده خودته مارو یه جورایی از تنهایی در بیار))

ولی وقتی فکرشو می کنم می بینم تنها بودن بد هم نیست

اصلا شنیدم تو اون بنده هایی رو که بیشتر دوست داری بیشتر امتحان می کنی مثلا با سختیا و تنهایی ها و غصه ها

برای اینکه دوست داری صدای بنده های محبو ب تو بشنوی که ازت کمک می خوان

قربون بزرگی ات برم

اگه مطمئن بشم که من رو هم به خاطر همین امتحان می کنی انگیزه ام برای قبولی بیشتر می شه

می بینی هر وقت می خوام چهار تا کلمه با تو حرف بزنم و یاد مهر بو نیات می افتم اشکم در می اد

راستی تو چطوری بنده هایی مثل من رو تحمل می کنی؟

هیچ وقت کاری کردم که به خودت بگی کاش فلانی رو نمی افریدم؟

تو رو خدا اگه جوابت مثبته بلند نگو چون طاقت شنیدن شو ندارم

اصلا اگه به مهربونی ات ایمان نداشتم که حالم زار بود

تو هیچ وقت من رو تنها نذاشتی پس لابد - حتی با وجود همه اشتباهاتم- باهام قهر نیستی

می دونم که گاهی نا امیدت میکنم بعضی وقتا خیلی ناجور سوتی می دم خفن کاری می کنم سر در گم می شم کج می رم اما تو رو خدا- یعنی تو رو قسم به خودت- ازم دلگیر نشو باشه؟

خودت که می دونی وقتی بدونم کارا مو تایید می کنی چقدر فرض تر راه می رم

این ادمای توی کوچه و خیابون - که بعضیا شون اصلا حواسشون نیست تو داری نگا ه شون می کنی

همه شون همین طوری هستن

گاهی اوقات خود مون هم نمی فهمیم چرا این قدر خنگ بازی در می اریم

یادته یه بار از اینکه یه نفر فرا موشم کرد چقدر حالم گرفته شد و اومدم پیش ات و طبق معمول ابغوره گرفتم...

حالا می فهمم مهم تر از همه اینه که تو فراموشم نکنی

الان که فکر می کنم می بینم در طول عمرم چه چیزای عجیبی ازت خواستم لابد با خودت گفتی (( این بنده من چرا این جوریه؟ هر چی بهش میدم سیر مونی نداره این دیگه چه چیزیه که از من خواسته؟))

می شه خواهش کنم اون خواسته های غیر منطقی رو فراموش کنی؟

حالا می رسیم به خواسته جدیدی که همین الان به فکرم رسید

درسته من بازم وقتی اومدم پیش تو هوایی شدم که دست خالی بر نگردم

راستی چرا من رو این قدر پر رو و متوقع افریدی؟

ولی حتما بهم حق می دی مه بخوام یه یادگاری جدید ازت داشته باشم

فقط می خوام کاری کنی که همیشه بتونم همین قدر راحت باهات صحبت کنم

خدایا

هیچ وقت نگذار مانعی بین ما فاصله بندازه

اره می دونم که همه موانع این مدلی رو خود من درست می کنم ولی اگر بخوای می تونی جلومو بگیری

نگذار فراموشت کنم نگذار یادم بره که چقدر نگران من هستی که چقدر منو دوست داری که چقدر دلت می خواد یه ادم حسابی باشم

باز دارم با پر حرفیام وقت تو می گیرم ((خودت وکیلی)) اگه از حرفام خوشت نمی اد زبونم رو ازم بگیر

مالی داری و اختیاری... قابلی هم نداره


نوشته شده در شنبه 89/2/25| ساعت 1:44 صبح| توسط یلدا| نظرات ( ) |

 

رد اشک ها را تا ابر های اسمان جستجو کن و اسان نگاهت را از ابر ها بر مگیر

من حرف های نا گفته ای را در میان ابر ها دیده ام

حرف هایی که اشک شده و اشک هایی که همراه اب های بخار شده دریا ها به بالا رفته اند

به ان ابر کوچک نگاه کن شاید ان حروف مبهم کلمه یا جمله ای ست به وقت دعای سحر که هرگز بر زبان نیامد اما با خود نیازی را داشت که ان ادم دور یا نزدیک ان را با خدایش در میان گذاشت

تنها خدا می داند که هر ابر رازدار چند ادم است

شاید ان روز که تو ندیدی خدا حرف هایت را از میان ابرها بیرون کشید تا ان طور که می خواهی شود

تو حتی گریه ات را دست کم نگیر

بفهم که چه حرف های ناگفته ای را درون اشک هایت می ریزی و به اسمان می فرستی

چه کسی باور می کند که اسمان پر از کلمه است؟

خود من چقدر با ماه حرف زده ام و چند بار با نگاه به ستاره ها چیز هایی گفته ام که شنیده اند

من حتی دیده ام که وقتی اسمان بارید بعضی حرف ها به دریا ریخت و ماهی ها ان را قاپیدند وعوض شدند

مواظب حرف هایت باش

بگذار ماهی ها با اشک های ما عاشق شوند

من دیده ام که وقتی اسمان بارید بعضی راز ها و اشک ها به زیر خاک رفتند و در ریشه ان گل سرخ یا همین بید مجنون که تو را عاشق تر کرد جا گرفتند

مواظب حرف ها واشک هایت باش و باور کن که اسمان زمین دریا ماهی ها ستاره ها و همه جا گوشه ای از تو را در خود دارد

من فرشته ای را می شناسم که کارش جمع کردن حرف های ناگفته ادم هاست

حرف هایی که هر کلمه اش شاید گوشه ای از این هستی افتاده باشد

من او را دیده ام که حتی رنگ نگاهت را وقتی گریه می کردی درون سبد حرف هایت ریخت تا با مهربانی ان را به خدا نشان دهد

من دیده ام که ان فرشته چطور برای کامل کردن جمله ای که خدا از پیش ان را می دانست دره ای مه الود را جستجو کرد و به انتظار نشست که ان ماهی عاشق فقط یک حرف تو را در بازدمش به دریا پس دهد تا جمله نیاز دل تو را کامل کند شاید دعایت مستجاب شود

مواظب حرف ها و اشک هایت باش

مگذار ان فرشته مهربان خسته شود


نوشته شده در پنج شنبه 89/2/23| ساعت 11:0 صبح| توسط یلدا| نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت