سفارش تبلیغ
صبا ویژن


تنهایی

زمانه دوخت لبم را به ریسمان سکوت

که قیمتم بشناسد به امتحان سکوت

منی که خاک نشین بودم از تجلی عشق

گذشته ام به فلک هم نردبان سکوت

نهفته باید و بنهفتم آنچه را دیدم

که عهده عهد غم است و زمان،زمان سکوت

صفای این چمن از مرغهای دیگر پرس

که من خزیده ام اکنون به آشیان سکوت

از این سکوت هم ای با خرد مشو نومید

چه قصه ها که بر آید از میان سکوت

شکار سخت از این ورطه سخت بگریزد

هزار تر مغان دارد این کمان سکوت

چه شکوه ها که به گوش ؟آید از زبان نگاه

چه روزها که برون افتد از دهان سکوت

بسی حکایت نا گفتنی به لب دارم

سرشک روز و شبم بهترین نشان سکوت

فغان سوختگان گوش دیگری خواهد

چه قصه گویمت ای دل از این جان سکوت

 

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری دوم www.pichak.net کلیک کنید

 


نوشته شده در جمعه 89/2/31| ساعت 2:14 صبح| توسط یلدا| نظرات ( ) |

دلم تنگ است


نمیدانم ز تنهایی پناه آرم کدامین سوی


پرشان حالم و بیتاب میگریم


وقلبم بی امان محتاج مهر توست


نمیدانی چه غمگین رهسپار لحظه های بیقرارم من


به دنبال تو همچون کودکی هستم و معصومانه میجویم


پناه شانه هایت را


که شاید اندکی آرام گیرد دل


دلم تنگ است و تنهایی به لب می آورد جانم

 

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/2/29| ساعت 10:40 صبح| توسط یلدا| نظرات ( ) |

یک بار دیگه اومدم بی واسته باهات حرف بزنم

خودت بهتر می دونی که من چقدر این حرف زدنای بی واسطه رو دوست دارم

اصلا یه جورایی بدون حرف زدن با تو اموراتم نمی گذره

هر وقت به یادت بیفتم صدات می کنم بلند

دیگه مهم نیست تو پباده رو باشم یا روی پل هوایی یا توی خونه

کاشکی می شد همیشه به یادت باشم همیشه بلند صدات کنم همیشه یادم باشه که تو قدرتمند تر از همه و همیشه حضور داری

اون وقت دیگه هیچ غم و غصه ای حس نمی کردم هیچ مشکلی نمی تونست از پا درم بیاره هیچ کدام از افریده هات نمی تونستن ارامش روحی مو ازم بگیرن

می بینی بعضی وقتا ازت شاکی ام و می گم(( خدایا نوکرتم تنهایی فقط زیبنده خودته مارو یه جورایی از تنهایی در بیار))

ولی وقتی فکرشو می کنم می بینم تنها بودن بد هم نیست

اصلا شنیدم تو اون بنده هایی رو که بیشتر دوست داری بیشتر امتحان می کنی مثلا با سختیا و تنهایی ها و غصه ها

برای اینکه دوست داری صدای بنده های محبو ب تو بشنوی که ازت کمک می خوان

قربون بزرگی ات برم

اگه مطمئن بشم که من رو هم به خاطر همین امتحان می کنی انگیزه ام برای قبولی بیشتر می شه

می بینی هر وقت می خوام چهار تا کلمه با تو حرف بزنم و یاد مهر بو نیات می افتم اشکم در می اد

راستی تو چطوری بنده هایی مثل من رو تحمل می کنی؟

هیچ وقت کاری کردم که به خودت بگی کاش فلانی رو نمی افریدم؟

تو رو خدا اگه جوابت مثبته بلند نگو چون طاقت شنیدن شو ندارم

اصلا اگه به مهربونی ات ایمان نداشتم که حالم زار بود

تو هیچ وقت من رو تنها نذاشتی پس لابد - حتی با وجود همه اشتباهاتم- باهام قهر نیستی

می دونم که گاهی نا امیدت میکنم بعضی وقتا خیلی ناجور سوتی می دم خفن کاری می کنم سر در گم می شم کج می رم اما تو رو خدا- یعنی تو رو قسم به خودت- ازم دلگیر نشو باشه؟

خودت که می دونی وقتی بدونم کارا مو تایید می کنی چقدر فرض تر راه می رم

این ادمای توی کوچه و خیابون - که بعضیا شون اصلا حواسشون نیست تو داری نگا ه شون می کنی

همه شون همین طوری هستن

گاهی اوقات خود مون هم نمی فهمیم چرا این قدر خنگ بازی در می اریم

یادته یه بار از اینکه یه نفر فرا موشم کرد چقدر حالم گرفته شد و اومدم پیش ات و طبق معمول ابغوره گرفتم...

حالا می فهمم مهم تر از همه اینه که تو فراموشم نکنی

الان که فکر می کنم می بینم در طول عمرم چه چیزای عجیبی ازت خواستم لابد با خودت گفتی (( این بنده من چرا این جوریه؟ هر چی بهش میدم سیر مونی نداره این دیگه چه چیزیه که از من خواسته؟))

می شه خواهش کنم اون خواسته های غیر منطقی رو فراموش کنی؟

حالا می رسیم به خواسته جدیدی که همین الان به فکرم رسید

درسته من بازم وقتی اومدم پیش تو هوایی شدم که دست خالی بر نگردم

راستی چرا من رو این قدر پر رو و متوقع افریدی؟

ولی حتما بهم حق می دی مه بخوام یه یادگاری جدید ازت داشته باشم

فقط می خوام کاری کنی که همیشه بتونم همین قدر راحت باهات صحبت کنم

خدایا

هیچ وقت نگذار مانعی بین ما فاصله بندازه

اره می دونم که همه موانع این مدلی رو خود من درست می کنم ولی اگر بخوای می تونی جلومو بگیری

نگذار فراموشت کنم نگذار یادم بره که چقدر نگران من هستی که چقدر منو دوست داری که چقدر دلت می خواد یه ادم حسابی باشم

باز دارم با پر حرفیام وقت تو می گیرم ((خودت وکیلی)) اگه از حرفام خوشت نمی اد زبونم رو ازم بگیر

مالی داری و اختیاری... قابلی هم نداره


نوشته شده در شنبه 89/2/25| ساعت 1:44 صبح| توسط یلدا| نظرات ( ) |

 

رد اشک ها را تا ابر های اسمان جستجو کن و اسان نگاهت را از ابر ها بر مگیر

من حرف های نا گفته ای را در میان ابر ها دیده ام

حرف هایی که اشک شده و اشک هایی که همراه اب های بخار شده دریا ها به بالا رفته اند

به ان ابر کوچک نگاه کن شاید ان حروف مبهم کلمه یا جمله ای ست به وقت دعای سحر که هرگز بر زبان نیامد اما با خود نیازی را داشت که ان ادم دور یا نزدیک ان را با خدایش در میان گذاشت

تنها خدا می داند که هر ابر رازدار چند ادم است

شاید ان روز که تو ندیدی خدا حرف هایت را از میان ابرها بیرون کشید تا ان طور که می خواهی شود

تو حتی گریه ات را دست کم نگیر

بفهم که چه حرف های ناگفته ای را درون اشک هایت می ریزی و به اسمان می فرستی

چه کسی باور می کند که اسمان پر از کلمه است؟

خود من چقدر با ماه حرف زده ام و چند بار با نگاه به ستاره ها چیز هایی گفته ام که شنیده اند

من حتی دیده ام که وقتی اسمان بارید بعضی حرف ها به دریا ریخت و ماهی ها ان را قاپیدند وعوض شدند

مواظب حرف هایت باش

بگذار ماهی ها با اشک های ما عاشق شوند

من دیده ام که وقتی اسمان بارید بعضی راز ها و اشک ها به زیر خاک رفتند و در ریشه ان گل سرخ یا همین بید مجنون که تو را عاشق تر کرد جا گرفتند

مواظب حرف ها واشک هایت باش و باور کن که اسمان زمین دریا ماهی ها ستاره ها و همه جا گوشه ای از تو را در خود دارد

من فرشته ای را می شناسم که کارش جمع کردن حرف های ناگفته ادم هاست

حرف هایی که هر کلمه اش شاید گوشه ای از این هستی افتاده باشد

من او را دیده ام که حتی رنگ نگاهت را وقتی گریه می کردی درون سبد حرف هایت ریخت تا با مهربانی ان را به خدا نشان دهد

من دیده ام که ان فرشته چطور برای کامل کردن جمله ای که خدا از پیش ان را می دانست دره ای مه الود را جستجو کرد و به انتظار نشست که ان ماهی عاشق فقط یک حرف تو را در بازدمش به دریا پس دهد تا جمله نیاز دل تو را کامل کند شاید دعایت مستجاب شود

مواظب حرف ها و اشک هایت باش

مگذار ان فرشته مهربان خسته شود


نوشته شده در پنج شنبه 89/2/23| ساعت 11:0 صبح| توسط یلدا| نظرات ( ) |

شبی در خواب دیدم مرا می‌خوانند، راهی شدم، به دری رسیدم، به آرامی در خانه را کوبیدم

ندا آمد: درون آی.

گفتم: به چه روی؟

گفت: برای آنچه نمی‌دانی.

هراسان پرسیدم: برای چو منی هم زمانی هست؟

پاسخ رسید: تا ابدیت

تردیدی نبود، خانه، خانه خداوندی بود، آری تنها اوست که ابدی و جاوید است.

پرسیدم: بار الهی چه عملی از بندگانت بیش از همه تو را به تعجب وا می‌دارد؟

پاسخ آمد: اینکه شما تمام کودکی خود را در آرزوی بزرگ شدن به سر می‌برید و دوران پس از آن در حسرت بازگشت به کودکی می‌گذرانید.

اینکه شما سلامتی خود را فدای مال‌اندوزی می‌کنید و سپس تمام دارایی خود را صرف بازیابی سلامتی می‌نمایید.

اینکه شما به قدری نگران آینده‌اید که حال را فراموش می‌کنید، در حالی که نه حال را دارید و نه آینده را.

این که شما طوری زندگی می‌کنید که گویی هرگز نخواهید مرد و چنان گورهای شما را گرد و غبار فراموشی در بر می‌گیرد که گویی هرگز زنده نبوده‌اید.

سکوت کردم و اندیشیدم،

در خانه چنین گشوده، چه می‌‌طلبیدم؟ بلی، آموختن.

پرسیدم: چه بیاموزم؟

پاسخ آمد: بیاموزید که مجروح کردن قلب دیگران بیش از دقایقی طول نمی‌کشد ولی برای التیام بخشیدن آن به سالها وقت نیاز است.

بیاموزید که هرگز نمی‌توانید کسی را مجبور نمایید تا شما را دوست داشته باشد، زیرا عشق و علاقه دیگران نسبت به شما آینه‌ای از کردار و اخلاق خود شماست ..

بیاموزید که هرگز خود را با دیگران مقایسه نکیند، از آنجایی که هر یک از شما به تنهایی و بر حسب شایستگی‌های خود مورد قضاوت و داوری ما قرار می‌گیرد.

بیاموزید که دوستان واقعی شما کسانی هستند که با ضعف‌ها و نقصان‌های شما آشنایند ولیکن شما را همانگونه که هستید و دوست دارند.

بیاموزید که داشتن چیزهای قیمتی و نفیس به زندگی شما بها نمی‌دهد، بلکه آنچه با ارزش است بودن افراد بیشتر در زندگی شماست.

بیاموزید که دیگران را در برابر خطا و بی‌مهری که نسبت به شما روا می‌دارند مورد بخشش خود قرار دهید و این عمل را با ممارست در خود تقویت نمایید.

بیاموزید که که دونفر می‌توانند به چیزی یکسان نگاه کنند ولی برداشت آن دو هیچگاه یکسان نخواهد بود.

بیاموزید که در برابر خطای خود فقط به عفو و بخشش دیگران بسنده نکنید، تنها هنگامی که مورد آمرزش وجدان خود قرار گرفتید، راضی و خشنود باشید..

بیاموزید که توانگر کسی نیست که بیشتر دارد بلکه آنکه خواسته‌های کمتری دارد.

به خاطر داشته باشید که مردم گفته‌های شما را فراموش می‌کنند، مردم اعمال شما را نیز از یاد خواهند برد ولی، هرگز احساس تو را نسبت به خویش از خاطر نخواهند زدود.


نوشته شده در سه شنبه 89/2/21| ساعت 10:40 صبح| توسط یلدا| نظرات ( ) |

سلام

امید وار هستم که بخوانی این را و بفهمی درد این دل غمگین را

همه اینجا خوبند.همه چیز رو به راه ا ست و سکوتی چه عمیق بر اتاق حکم فرماست

خوب هستی حتما و اگر می پرسی از احوالات من هم

ای زنده ام و ملالی نیست بجز دوری تو ،خوبم خوب روزگارم... ای بد نیست

بعضی اوقات خیره می مانم به آسمان

چشمها می بندم و تا عمق شیرین ترین خاطره هام ترا می جویم و همانطور می مانم

گاهی با یاد طعم شیرین لبخندت می خندم

چند وقتیست در خود غرقم

فکرم بی وقفه پیش دل توست و به افکار خودم مشغولم

و انگار نه انگار که روز از پی شب می رود و مهر در پس ماه

یادت هست آنروز مرا می گفتی قصدت آزارم نیست؟ و نمی دانستی

 که نبودت چه بد آزاریست و نگفتی که من و تو نشدیم ما ،چرا؟

یادم هست پرسیدم، که مرا داری دوست؟ و جوابی نرسید از تو به

من اما نگاهت پایین افتاد و صدایت لرزید چشم تو پر دُردانه شد و باران زد

من منتظر و هنوز منتظرم

و تو گفتی که عشق قفس نیست و بس

و اگر عاشقی و واقعی عشقت چه نیاز به زنجیر است پس؟

آخر نامه به خدا می سپرمت دلدارم و هنوز چون اول روز دوستت دارم

مرغک زیبایم                    خدا نگهدارت ...................................

پیوست: ببخشید اگر کاغذ نامه خیسه    اینجا همه جا بارانیست

 

نوشته شده در یکشنبه 89/2/19| ساعت 11:31 صبح| توسط یلدا| نظرات ( ) |

« - دلیلی ندارد کسی بار تو را حس کند.زندگی تو در همین تنهایی توست!تو خودت

هم بار کسی را نکشیده ای، آن که برداشته ای، فقط و فقط بار خودت بوده...همین!

با اندوه گفتم: آرزوی من یکتایی بود، نه تنهایی...

- یکتایی با تنهایی یکی است.امروز ظهر در آفتاب خوابیده بودی.تا حالا به خورشید

 فکر کرده ای؟ تا حالا دلت برایش سوخته؟ او هم فقط یکی است، یکتا بزرگ، نیرومند،

نفوذ ناپذیر، در ک نشدنی...اما تنها! شاید با ماه صحبت کرده باشی، اما با خورشید

نمیتوانی چیزی بگویی! برای این که با کسی از دل و جان صحبت کنی، باید به او نگاه

 کنی، و ادم نمی تواند به خورشید نگاه کند!...اما به ماه میتواند.ماه هم یکتاست، اما

 فروتن است. میداند زیباست و میداند آبله روست.می داند یگانه شب است و می داند

تنهاست.می داند نورش از خورشید است و می داند فرمانروای شب است.مهربان

 است.ستاره ها را می شناسد و زمین را می بیند.برای همین است که شب،

 هرچه در زمین است، به طرف او کشیده میشود.ماه را دوست داریم، اما به

خورشید احترام میگذاریم

- آیا باید این رنج ابدی را پذیرفت؟آیا خورشید و ماه رستگارند؟شادند؟در چرخش

همیشگی دور یک دایره و در این میان، اندکی از نورشان را به دیگران بخشیدن، و

بزرگ و گرامی داشته شدن یا دوست داشته شدن، تنها بودن در اوج یکتایی و یکتا

 بودن در ژرفای تنهایی؟آیا این ها رستگاری است؟راهی نیست؟

-نمیدانم

-من هم مثل آدم های دیگر رنج کشیده ام و زخم خورده ام.نه بیشتر از آنها.اما

همیشه سعی کرده ام به قصه ی رنجشان گوش بدهم.همیشه در من پناهگاهی

 برای گریه پیدا کرده اند. اما هیچ وقت در آغوش من نخندیده اند.زمان شادی تشکر

 میکنند.اما نخندیده اند.پشیمان نیستم. از این هم لذت برده ام. اما مگر من آرزوی

 گریه نداشته ام؟مگر من آغوشی برای گریه یا خنده نخواسته ام؟مگر من آرزو

نداشته ام  که کسی نگرانم باشد؟

-این راهی است که خودت انتخاب کرده ای!مگر آنها که محبت تو را دیده اند،

پشتیبان تو هستند؟

-میدانم اما انها فقط احترام میگذارند.مهر نمیورزند. حتا به خدایی که میپرستند

مهرنمی ورزند، فقط به او احترام می گذارند یا از او میترسند...بگذریم وقت غروب است!

-دستش را روی دستم گذاشت و گفت: نه!صبر کن! همینجا نگه دار!

ترمز کردم.

-چرا نمی آیی در بغل من گریه کنی؟انتظاری از تو ندارم،بیا گریه کن!

- نه!این طوری نه!فقط اضطرابم را بیشتر میکند، نمیتوانم...

دوباره ماشین را راه انداختم. همان طور که دستش روی دست مانده بود،

 با مهربانی پرسید:چرا این قدر به گریه احتیاج داری؟

- آدمی که نتواند گریه کند،نمیتواند بخندد و آدمی که نتواند بخندد، نمیتواند بمیرد....»


نوشته شده در شنبه 89/2/18| ساعت 1:57 صبح| توسط یلدا| نظرات ( ) |

   1   2   3      >

قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت