سفارش تبلیغ
صبا ویژن


تنهایی

?دلتنگی من..

روز تنهایی من...
روز نیلوفری یاد تو بود
یاد لبخند نگاهت ...
یاد رویایی آغوش تو بود
روز تنهایی من...
چهره سرد زمین یخ زده بود
گره مردمک چشم تو باز
به نگاه شب تنهاییمان زل زده بود
روز تنهایی وغم.!
قدر دلتنگی من...
آســـمان پــیدا بود
.....
...
آخرین قطره اشکت ..
روی بیراهه ی ذهنم لغزید
یـــــــــاد بــــــاد....
یاد خاکستری بغض قدیمی
که در آغوش نگاه تو شکست
یادی از رنگ فراق
رنگی از...داد ســــکـوت!!!
.....
...
اشک من جاری شد...
جای تو خالی بود
جـــــــــای تـــــــــو ..
عکس تو در تاغچه ی کوچک قلبم خندید
شعر دلتنگی من سخت گریست
.....
...
روز تنهایی من...
بـــی تـــــــــــــو گذشت..
بــــی تـــــــــو نوشت.
بــــی تو شکست..

 

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری دوم www.pichak.net کلیک کنید

 


نوشته شده در سه شنبه 89/1/31| ساعت 1:20 صبح| توسط یلدا| نظرات ( ) |

سلام....

تو دنیای به این بزرگی یه ماهی کوچولو بود....یه ماهی تنها....یه ماهی که فقط دلش به دریاش خوش بود...دریایی که تو وجودش غرق بود ولی گاهی اونو ندیده می گرفت و یادش می رفت اون براش حکم نفس و داره....یادش می رفت به حرمت اونه که زنده ست... 

اما ته دلش دریا همه چیزش بود....  

 

ماهی کوچولو دلش گرفته بود...آخه تنها مونده بود....ماهی کوچولو تصمیم گرفت که بره...همه چیزو گذاشت و رفت...رفت تا با دریاش خلوت کنه....   

رفت تا همه چیزو پیدا کنه.... 

 

رفت و مهمون دریا شد... رفت تا از دلش بگه که چقدر گرفته...رفت تا بگه چقدر خسته ست... 

 

وقتی باهاش حرف می زد...حس می کرد نبض دنیا تو دستاشه....حیف که دستاش کوچیک بود و توان این همه بزرگی رو نداشت....  

 

وقتی باهاش حرف می زد حس می کرد دیگه دردی نیست.... 

دیگه از درداش نمی گفت...دیگه نمی گفت که دلش گرفته....   

دیگه اصلا از خودش نمی گفت.....  

               انگار نبود....     

  

فقط از دریا می گفت ....از بزرگیش....از این که چرا این همه بزرگی رو نمی دیده... 

از این می گفت که چقدر دریاش بخشندست ولی اون این همه لطفو نمی بینه....  

 

اما تا به خودش اومد...تا به با دریا بودن عادت کرد...تا به مهمونی دریا عادت کرد....  

دید که وقت رفتنه و باید بره...دید دیگه مهمونی دریا تموم شده...   

 

باید دوباره برگرده....باید دوباره برگرده....اما ماهی کوچولو دلش نمی خواست برگرده....

دلش می خواست همیشه همون جا بمونه.... 

دلش می خواست کنار دریاش باشه...  

اما دریا براش امتحان بزرگی رو در نظر گرفته بود...  

این که برگرده.... امتحان سختی بود....   

این که ماهی همیشه یادش بمونه کیه....  

یادش بمونه دریا کیه....یادش بمونه عاشق دریا بودن یعنی چی....  

خیلی سخت بود...  

ماهی کوچولو التماس کرد که می خواد بمونه...گفت نمی تونه از پس این امتحان بربیاد....  

  

               گریه کرد... 

 

                                      التماس کرد...  

                                                                اما فایده ای نداشت....  

                                                                                               باید می رفت....    

 چه لحظه ای بود وقتی داشت می رفت...    

اشک امونش نمی داد...   

ماهی کوچو می ترسید....می ترسید دوباره یادش بره...    

می ترسید عاشقی با دریا رو یادش بره....  

اما ته دلش یه چیزی امیدواش می کرد...این که اون همیشه تو وجود دریاست....این که تو وجود اونه که داره شنا می کنه....   

        پس ازش دور نیست....همیشه باهاشه... 

                                                                                همیشه....   

همیشه دریا واسه خوده خودشه...  

                                          دریا همیشه واسه خوده خودمه.... 

 


نوشته شده در یکشنبه 89/1/29| ساعت 12:58 عصر| توسط یلدا| نظرات ( ) |

پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است. پشت سر هر آنچه که دوستش می داری.
 

و تو برای اینکه معشوقت را از دست ندهی، بهتر است بالاتر را نگاه نکنی. زیرا ممکن است  

 

چشمت به خدا بیفتد و او آنقدر بزرگ است که هر چیز پیش او کوچک جلوه می کند. 


پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است. اگر عشقت ساده است و کوچک و معمولی، اگر 

 

 عشقت گذراست و تفنن و تفریح، خدا چندان کاری به کارت ندارد. اجازه می دهد که عاشقی  

 

کنی، تماشایت می کند و می گذارد که شادمان باشی.   

 

اما هر چه که در عشق ثابت قدم تر شوی، خدا با تو سختگیرتر می شود. هر قدر که در عاشقی 

 

 عمیق تر شوی و پاکبازتر و هر اندازه که عشقت ناب تر شود و زیباتر، بیشتر باید از خدا بترسی.  

 

زیرا خدا از عشق های پاک وعمیق و ناب و زیبا نمی گذرد، مگر آنکه آن را به نام خودش تمام کند.
 

پشت سر هر معشوقی، خدا ایستاده است و هر گامی که تو در عشق برمی داری، خدا هم  

 

گامی در غیرت برمی دارد. تو عاشق تر می شوی و خدا غیورتر.
 

و آنگاه که گمان می کنی معشوق چه دست یافتنی است و وصل چه ممکن و عشق چه آسان،  

 

خدا وارد کار می شود و خیالت را درهم می ریزد و معشوقت را درهم می کوبد؛ معشوقت، هر  

 

کس که باشد و هر جا که باشد و هر قدر که باشد. خدا هرگز نمی گذارد میان تو و او، 

 

 چیزی فاصله بیندازد.  

   

معشوقت می شکند و تو ناامید می شوی و نمی دانی که ناامیدی زیباترین نتیجه عشق است. 

  

ناامیدی از اینجا و آنجا، ناامیدی از این کس و آن کس. ناامیدی از این چیز و آن چیز.

تو ناامید می شوی و گمان می کنی که عشق بیهوده ترین کارهاست.

و برآنی که شکست خورده ای و خیال می کنی که آن همه شور و آن همه ذوق و آن همه عشق 

 را تلف کرده ای.
 

اما خوب که نگاه کنی می بینی حتی قطره ای از عشقت، حتی قطره ای هم هدر نرفته است.  

 

خدا همه را جمع کرده و همه را برای خویش برداشته و به حساب خود گذاشته است.
 

خدا به تو می گوید: مگر نمی دانستی که پشت سر هر معشوق خدا ایستاده است؟  

 

تو برای من بود که این همه راه آمده ای و برای من بود که این همه رنج برده ای و برای من بود که 

 

 این همه عشق ورزیده ای. پس به پاس این، قلبت را و روحت را و دنیایت را وسعت می بخشم و  

 

از بی نیازی نصیبی به تو می دهم. و این ثروتی است که هیچ کس ندارد تا به تو ارزانی اش کند. 

 

*فردا اما تو باز عاشق می شوی تا عمیق تر شوی و وسیع تر و بزرگ تر و ناامیدتر. 

 

 تا بی نیازتر شوی و به او نزدیکتر. 

 

راستی اما چه زیباست و چه باشکوه و چه شورانگیز،  

که پشت سر هر معشوقی خدا ایستاده است


نوشته شده در شنبه 89/1/28| ساعت 12:22 صبح| توسط یلدا| نظرات ( ) |

دریای بی کرانم سلام...

همیشه وقتی بهت فکر می کنم یه دنیا حرف دارم...

اما نمی دونم چرا تا می خوام اونارو بنویسم دستام قدرت نوشتن پیدا نمی کنه.اما از یه چیز خوشحالم...

خیالم راحته که خودت اون حرفارو می دونی.

الان که دارم از تو می نویسم،قلبم داره تند تند می زنه...

چشمام صفحه ی کاغذو خیس کرده...

می دونی که چقدر دلم گرفته..

می دونی که چقدر بهت احتیاج دارم...

همه ی سلول های بدنم تو رو می خواد...

راستی داره بارون می یاد...

خودت که بهتر می دونی...

چقدر هم تند تند می یاد..

آسمون هم دلش گرفته اما خوش به حال آسمون وقتی دلش می گیره می باره و بعد دلش صاف و آبی میشه...

من وقتی دلم می گیره فقط تو رو دارم که باهاش حرف بزنم...

دل منم این جوری آروم میشه...


نوشته شده در پنج شنبه 89/1/26| ساعت 1:14 صبح| توسط یلدا| نظرات ( ) |

سلام...

بازم خسته و دل زده از همه اومدم سراغت...

اما این بار نه می خوام از دلم بگم و نه از خودم...

نمی خوام بگم که چقدر غصه دارم...

نمی خوام درباره هیچ کدوم از اینا حرف بزنم....

می خوام از خودت بگم...

می خوام بگم که چقدر مهربونی....

همیشه هستی.....

اما من هیچ وقت بنده ی خوبی نبودم....

                     همیشه کمکم کردی....

ولی همیشه به خودم مغرور بودم که خودم این راهو پیدا کردم...

                  تو مسیر زندگی تو راهمو روشن می کردی.... تو فانوس شبام بودی....

            تو دستمو گرفتی،تو کمکم کردی تا دوباره بایستم...

ولی حیف....

     حیف....

                                                                     حیف....

حیف که بنده ی خوبی نبودم...

حیف که عزیز ترین و با ارزش ترین چیز زندگیم رو نادیده گرفتم....

               تو بودی...

          مثل همیشه مهربون....

                      اما من چشمامو بسته بودم...

                                       گاهی فکر می کنم لیاقت خوبی هاتو ندارم...

  اما تو ارحم الراحمینی...

                      وقتی به این جمله فکر می کنم،بدنم می لرزه...

               وقتی فکر می کنم تو چقدر مهربونی...

ولی من...

          نمی تونم بگم چه حالی پیدا می کنم...

          فقط می تونم ازت بخوام که کمکم کنی....

      خدایا جز تو کسی برام نمونده...

     کمکم کن.....


نوشته شده در سه شنبه 89/1/24| ساعت 1:40 صبح| توسط یلدا| نظرات ( ) |

زیر گنبد کبود
جز من و خدا
کسی نبود

روزگار روبه راه بود
هیچ چیز
نه سفید و نه سیاه بود
با وجود این
مثل اینکه چیزی اشتباه بود

زیر گنبد کبود
بازی خدا
نیمه کاره مانده بود
واژه ای نبود و هیچ کس
شعری از خدا نخوانده بود

تا که او مرا برای بازی خودش
انتخاب کرد
توی گوش من یواش گفت
تو دعای کوچک منی
بعد هم مرا مستجاب کرد

پرده ها کنار رفت
خود به خود
با شروع بازی خدا
عشق افتتاح شد


سالهاست
اسم بازی من و خدا
زندگی ست
هیچ چیز مثل بازی قشنگ ما
عجیب نیست

 

بازی ای که ساده است و سخت
مثل بازی بهار با درخت

با خدا طرف شدن
کار مشکلی ست
زندگی
بازی خدا و یک عروسک گلی ست...

 

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری دوم www.pichak.net کلیک کنید


نوشته شده در یکشنبه 89/1/22| ساعت 2:34 صبح| توسط یلدا| نظرات ( ) |

روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می کرد. خدا گفت : چیزی از من بخواهید. هر چه که باشد‚ شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است.

و هر که آمد چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.

در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت : ....

 من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم. نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ. نه بالی و نه پایی ‚ نه آسمان ونه دریا. تنها کمی از خودت‚ تنها کمی از خودت را به من بده.

و خدا کمی نور به او داد.

 نام او کرم شب تاب شد.

 خدا گفت : آن که نوری با خود دارد‚ بزرگ است‚ حتی اگربه قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی.

و رو به دیگران گفت : کاش می دانستید که این کرم کوچک ‚ بهترین را خواست. زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.

 هزاران سال است که او می تابد. روی دامن هستی می تابد. وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است.


نوشته شده در جمعه 89/1/20| ساعت 1:26 صبح| توسط یلدا| نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت