سفارش تبلیغ
صبا ویژن


تنهایی

سحری بود و هنوز،
گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود .
گل یاس،
عشق در جان هوا ریخته بود .
من به دیدار سحر می رفتم
نفسم با نفس یاس درآمیخته بود .

می گشودم پر و می رفتم و می گفتم : (( های !
بسرای ای دل شیدا، بسرای .
این دل افروزترین روز جهان را بنگر !
تو دلاویز ترین شعر جهان را بسرای !

آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم،
روح درجسم جهان ریخته اند،
شور و شوق تو برانگیخته اند،
تو هم ای مرغک تنها، بسرای !

همه درهای رهائی بسته ست،
تا گشائی به نسیم سخنی، پنجرهای را، بسرای !
بسرای ... ))

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم !

در افق، پشت سرا پرده نور
باغ های گل سرخ،
شاخه گسترده به مهر،
غنچه آورده به ناز،
دم به دم از نفس باد سحر؛
غنچه ها می شد باز .

غنچه ها می رسد باز،
باغ های گل سرخ،
باغ های گل سرخ،
یک گل سرخ درشت از دل دریا برخاست !
چون گل افشانی لبخند تو،
در لحظه شیرین شکفتن !
خورشید !
چه فروغی به جهان می بخشید !
چه شکوهی ... !
همه عالم به تماشا برخاست !

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم !

دو کبوتر در اوج،
بال در بال گذر می کردند .

دو صنوبر در باغ،
سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلی می خواندند .
مرغ دریائی، با جفت خود، از ساحل دور
رو نهادند به دروازه نور ...

چمن خاطر من نیز ز جان مایه عشق،
در سرا پرده دل
غنچه ای می پرورد،
- هدیه ای می آورد -
برگ هایش کم کم باز شدند !
برگ ها باز شدند :
ـ « ... یافتم ! یافتم ! آن نکته که می خواستمش !
با شکوفائی خورشید و ،
گل افشانی لبخند تو،
آراستمش !
تار و پودش را از خوبی و مهر،
خوشتر از تافته یاس و سحربافته ام :
(( دوستت دارم )) را
من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام !

این گل سرخ من است !
دامنی پر کن ازین گل که دهی هدیه به خلق،
که بری خانه دشمن !
که فشانی بر دوست !
راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست !

در دل مردم عالم، به خدا،
نور خواهد پاشید،
روح خواهد بخشید . »

تو هم، ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو !
این دلاویزترین حرف جهان را، همه وقت،
نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو !
« دوستم داری » ؟ را از من بسیار بپرس !
« دوستت دارم » را با من بسیار بگو !

(فریدون مشیری )
نویسنده :مجتبی
Reply With Quote

نوشته شده در سه شنبه 88/12/18| ساعت 1:4 صبح| توسط یلدا| نظرات ( ) |



زنی را می شناسم من
که شوق بال و پر دارد
ولی از بس که پر شور است
دو صد بیم از سفر دارد

زنی را می شناسم من
که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه

سرود عشق می خواند
نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست

زنی را می شناسم من
که می گوید پشیمان است
چرا دل را به او بسته
کجا او لایق آنست

زنی هم زیر لب گوید
گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد
چه کس موهای طفلم را
پس از من می زند شانه؟

زنی آبستن درد است
زنی نوزاد غم دارد
زنی می گرید و گوید
به سینه شیر کم دارد

زنی را با تار تنهایی
لباس تور می بافد
زنی در کنج تاریکی
نماز نور می خواند

زنی خو کرده با زنجیر
زنی مانوس با زندان
تمام سهم او اینست
نگاه سرد زندانبان

زنی را می شناسم من
که می میرد ز یک تحقیر
ولی آواز می خواند
که این است بازی تقدیر

زنی با فقر می سازد
زنی با اشک می خوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمی داند


زنی واریس پایش را
زنی درد نهانش را
ز مردم می کند مخفی
که یک باره نگویندش
چه بد بختی چه بد بختی

زنی را می شناسم من
که شعرش بوی غم دارد
ولی می خندد و گوید
که دنیا پیچ و خم دارد

زنی را می شناسم من
که هر شب کودکانش را
به شعر و قصه می خواند
اگر چه درد جانکاهی
درون سینه اش دارد

زنی می ترسد از رفتن
که او شمعی ست در خانه
اگر بیرون رود از در
چه تاریک است این خانه

زنی شرمنده از کودک
کنار سفره ی خالی
که ای طفلم بخواب امشب
بخواب آری
و من تکرار خواهم کرد
سرود لایی لالایی

زنی را می شناسم من
که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گریه
که او نازای پردرد است

زنی را می شناسم من
که نای رفتنش رفته
قدم هایش همه خسته
دلش در زیر پاهایش
زند فریاد که بسه

زنی را می شناسم من
که با شیطان نفس خود
هزاران بار جنگیده
و چون فاتح شده آخر
به بدنامی بد کاران
تمسخر وار خندیده

زنی آواز می خواند
زنی خاموش می ماند
زنی حتی شبانگاهان
میان کوچه می ماند

زنی در کار چون مرد است
به دستش تاول درد است
ز بس که رنج و غم دارد
فراموشش شده دیگر
جنینی در شکم دارد

زنی در بستر مرگ است
زنی نزدیکی مرگ است

سراغش را که می گیرد
نمی دانم؟
شبی در بستری کوچک
زنی آهسته می میرد

زنی هم انتقامش را
ز مردی هرزه می گیرد
....
زنی را می شناسم من
 

نوشته شده در سه شنبه 88/12/18| ساعت 12:58 صبح| توسط یلدا| نظرات ( ) |

در افسانه ها آمده روزی که خداوند جهان را آفرید فرشتگان مقرب را به بارگاه فرا خواند

و از آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند. یکی از فرشتگان به خدا

گفت: آن را در زیر زمین مدفون کن. فرشته دیگری گفت: آن را در زیر دریاها قرار بده.

سومی گفت : راز زندگی را در کوهها قرار بده . ولی خداوند فرمود : اگر من بخواهم به

گفته های شما عمل کنم فقط تعداد کمی از بندگانم قادر خواهند بود آن را بیابند . در

حالی که من میخواهم راز زندگی را در دسترس همه بندگانم قرار بدهم. در این هنگام

یکی از فرشتگان گفت:فهمیدم کجا ای خدای مهربان راز زندگی را در قلب بندگانت قرار

بده. زیرا هیچکس به این فکر نمی افتد که برای پیدا کردن آن باید به قلب و درون خودش

نگاه کند.

و خداوند این فکر را پسندید.
نوشته شده در دوشنبه 88/12/17| ساعت 1:11 صبح| توسط یلدا| نظرات ( ) |

خدایا 
احساس می کنم زود عادت می کنم و گاهی به اشتباه اسم آنرا دوست داشتن می گذارم. 
 
خدایا... 
می ترسم از اینکه به گناه کاری که نفسم آنرا صحیح می خواند و دلم از آن می ترسد و عقلم به آن شک دارد، در آتش بی مهری ات بسوزم. 
 
خدایا... 
می دانم تمام لحظه هایم با توست. می دانم تنها تویی که مرا فراموش نمی کنی. می دانم که اگر بارها فراموشت کنم، ناراحتت کنم و برنجانمت، باز می گویی برگرد. می دانم؛ همه اینها را می دانم، ولی نمی دانم چه کنم؛ نفسم مرا به سویی می کشد و عقلم حرفی دیگر می زند و دلم در این میانه مانده. 
خدایا... 
تو بگو چه کنم. تو نشانم بده راهی که بهترین است. 
خدایا... 
می دانم تو همیشه با منی ، ولی تنهایم مگذار؛ یا شاید بهتر باشد بگویم: نگذار تنهایت بگذارم.  
خداوندا.. 
من از تنهایی و برگ ریزان پاییز، من از سردی سرمای زمستان، 
من از تنهایی و دنیای بی تو می ترسم. 
خداوندا... 
من از دوستان بی مقدار، من از همرهان بی احساس، 
من از نارفیقی های این دنیا می ترسم. 
خداوندا... 
من از احساس بیهوده بودن، من از چون حبابِ آب بودن، 
من از ماندن چون مرداب می ترسم. 
خداوندا... 
من ازمرگ محبت، من از اعدام احساس به دست دوستان دور یا نزدیک می ترسم. 
خداوندا... 
. من از ماندن می ترسم 
خداوندا... 
من از رفتن می ترسم  
خداوندا... 
من از خود نیز می ترسم 
خداوندا... 
پناهم ده 

 

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری دوم www.pichak.net کلیک کنید


نوشته شده در شنبه 88/12/15| ساعت 2:26 صبح| توسط یلدا| نظرات ( ) |

تا آخرین ستارة شب بگذرد مرا

بی خوف و بی خیال بر این برج خوف و خشم،

بیدار می نشینم در سردچال خویش

شب تا سپیده خواب نمی جنبدم به چشم.

 

شب در کمین شعری گمنام و ناسرود

چون جغد می نشینم در زیج رنج کور

می جویمش به کنگرة ابر شب نورد

می جویمش به سوسوی تک اختران دور.

 

در خون و در ستاره و در باد، روز و شب

دنبال شعر گمشدة خود دویده ام

بر هر کلوخپارة این راه پیچ پیچ

نقشی ز شعر گمشدة خود کشیده ام.

 

 

تا دوردست منظره، دشت است و باد و باد

من بادگرد دشتم و از دشت رانده ام

تا دوردست منظره، کوه است و برف و برف

من برفکاو کوهم و از کوه مانده ام.

 

اکنون درین مغاک غم اندود، شب به شب

تابوت های خالی در خاک می کنم.

موجی شکسته می رسد از دور و من عبوس

با پنجه های درد بر او دست می زنم.

 

 

تا صبح زیر پنجرة کور آهنین

بیدار می نشینم و می کاوم آسمان

در راه های گمشده. لب های بی سرود

ای شعر ناسروده! کجا گیرمت نشان؟


نوشته شده در پنج شنبه 88/12/13| ساعت 1:35 صبح| توسط یلدا| نظرات ( ) |

یک خانم معلم ریاضی به یک پسر هفت ساله ریاضی یاد می‌داد. یک روز ازش پرسید: اگر من بهت یک سیب و یک سیب و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟

پسر بعد از چند ثانیه با اطمینان گفت: ? تا! معلم نگران شده انتظار یک جواب صحیح آسان رو داشت (?).

او نا امید شده بود. او فکر کرد “شاید بچه خوب گوش نکرده است” تکرار کرد: خوب گوش کن، خیلی ساده است تو می‌تونی جواب صحیح بدهی اگر به دقت گوش کنی. اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟

پسر که در قیافه معلمش نومیدی می‌دید دوباره شروع کرد به حساب کردن با انگشتانش در حالیکه او دنبال جوابی بود که معلمش رو خوشحال کند تلاش او برای یافتن جواب صحیح نبود تلاشش برای یافتن جوابی بود که معلمش را خوشحال کند. برای همین با تامل پاسخ داد “??….. نومیدی در صورت معلم باقی ماند.

به یادش اومد که پسر توت فرنگی رو دوست دارد. او فکر کرد شاید پسرک سیب رو دوست ندارد و برای همین نمی‌تونه تمرکز داشته باشه. در این موقع او با هیجان فوق العاده و چشم‌های برق‌زده پرسید: اگر من به تو یک توت فرنگی و یکی دیگه و یکی بیشتر توت فرنگی بدهم تو چند تا توت فرنگی خواهی داشت؟

معلم خوشحال بنظر می‌رسید و پسرک با انگشتانش دوباره حساب کرد. و پسر با تامل جواب داد “??؟ حالا خانم معلم تبسم پیروزمندانه داشت. برای نزدیک شدن به موفقیتش او خواست به خودش تبریک بگه ولی یه چیزی مونده بود او دوباره از پسر پرسید: اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی دیگه بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟ پسرک فوری جواب داد “??!!!

خانم معلم مبهوت شده بود و با صدای گرفته و خشمگین پرسید چطور ؟ آخه چطور؟ پسرک با صدای پایین و با تامل پاسخ داد “برای اینکه من قبلا یک سیب در کیفم داشتم” نتیجه : اگر کسی جواب غیر قابل انتظاری به سوال ما داد ضرورتا آن اشتباه نیست شاید یه بُعدی از آن را ابدا نفهمیدیم
نوشته شده در پنج شنبه 88/12/13| ساعت 12:49 صبح| توسط یلدا| نظرات ( ) |

پسرک با وجودی که فقیر بود ، از راه دست فروشی امرار معاش می کرد تا بتواند برای ادامه ی تحصیل خود پول جمع کند.

آخر شب فرا رسیده بود و او هیچ نفروخته بود و به شدت گرسنه بود و نمی دانست چگونه خود را سیر کند.

فشار گرسنگی او را بی طاقت کرده بود نا چار زنگ مغازه ای را زد و منتظر ماند تا با اندک پولی که برایش مانده ، تکه نانی بخرد .

ولی همین که صاحب مغازه در را باز کرد پسر از روی دسپاچگی گفت : ببخشید خانم ، آب دارید ؟

زن جوان فهمید پسرک گرسنه است ، داخل مغازه رفت و یک لیوان شیر گرم برایش آورد.

پسر از روی گرسنگی فوراً شیر را تا ته سر کشید و بعد با خجالت دست در جیبش کرد و گفت : خانم پولش چقدر می شود ؟

زن جوان دستی بر سر پسرک کشید لبخندی زد و گفت :

(خداوند به ما دستور داده بابت محبتی که می کنیم پول در خواست نکنیم.)

پسرک تشکر کرد و رفت . اما این خاطره هیچ گاه از ذهنش پاک نشد.

سالها گدشت و آن پسر برای ادامه تحصیل به پایتخت رفت و توانست در دانشگاه و در رسته پزشکی قبول شود و چند سال بعد

 

مشهورترین متخصص پایتخت شد.

یک روز او در اتاق خود نشسته بود ، از بخش اورژانس با او تماس گرفتند و در خواست کمک کردند.

او به محض رو برو شدن بیمار او را شناخت و فوراً دستور داد او را بستری و اتاق عمل را آماده سازند.

طی بیست و چهار ساعت او چند عمل حیاتی بر روی قلب پیر زن انجام داد و او را از مرگ حتمی نجات داد.

روزی که زمان ترک بیمارستان فرا رسید و پاکت صورت حساب را مقابل پیرزن قرار دادند او ناراحت بود.

چون او سالها تمام پولش را خرج بیماری خود کرده بود و دیگر پولی نداشت اما وقتی پاکت را باز کرد ، با کمال حیرت صورت حساب را خواند

 

که نوشته شده بود : (خداوند به ما دستور داده بابت محبتی که می کنیم پول در خواست نکنیم.)

 

 


تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری دوم www.pichak.net کلیک کنید

 

 

 


تصاویر زیباسازی ، کد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچک دات نت www.pichak.net


نوشته شده در دوشنبه 88/12/10| ساعت 11:48 عصر| توسط یلدا| نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت