تنهایی
یک کشتی در میان طوفان شکست و غرق شد و فقط دو مرد توانستند نجات یابند و شنا کنان خود را به جزیره ی کوچکی برسانند.
این روزها خیلی دلم تنگ می شود... شب از نیمه گذشت و دیده باز است اگر دروغ رنگ داشت ؛ هر روز شاید ؛ ده ها رنگین کمان در دهان ما نطفه میبست و بیرنگی کمیاب ترین چیزها بود اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت؛عاشقان سکوت شب را ویران میکردند اگر براستی خواستن توانستن بود ؛ محال نبود وصال ! و عاشقان که همیشه خواهانند؛همیشه میتوانستند تنها نباشند اگر گناه وزن داشت ؛ هیچ کس را توان ان نبود که قدمی بردارد ؛ تو از کوله بار سنگین خویش ناله میکردی ...و من شاید ؛ کمر شکسته ترین بودم اگر غرور نبود ؛ چشمهایمان به جای لبهایمان سخن نمیگفتند ؛ و ما کلام محبت را در میان نگاههای گهگاهمان جستجو نمیکردیم اگر دیوار نبود ؛ نزدیک تر بودیم ؛ با اولین خمیازه به خواب میرفتیم و هر عادت مکرر را در میان ?? زندان حبس نمیکردیم اگر خواب حقیقت داشت ؛ همیشه خواب بودیم هیچ رنجی بدون گنج نبود ... ولی گنج ها شاید بدون رنج بودند اگر همه ثروت داشتند ؛ دل ها سکه ها را بیش از خدا نمیبرستیدند و یکنفر در کنار خیابان خواب گندم نمیدید ؛ تا دیگران از سر جوانمردی ؛بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند اما بیگمان صفا و سادگی میمرد .... اگر همه ثروت داشتند اگر مرگ نبود ؛ همه کافر بودند ؛ و زندگی بی ارزشترین کالا یود ترس نبود ؛ زیبایی نبود ؛ و خوبی هم شاید اگر عشق نبود ؛ به کدامین بهانه میگریستیم و میخندیدیم؟ کدام لحظه ی نایاب را اندیشه میکردیم؟ و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب میاوردیم؟ اری بیگمان پیش از اینها مرده بودیم .... اگر عشق نبود اگر کینه نبود؛قلبها تمامی حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند اگر خداوند ؛ یک روز ارزوی انسان را براورده میکرد من بیگمان دوباره دیدن تو را ارزو میکردم و تو نیز هرگز ندیدن مرا انگاه نمیدانم براستی خداوند کدامیک را میپذیرفت ؟ ...... فدای آن دل پاکت ، دلی از جنس محبت و عشق ... حیف این دل است اگر بشکند ، اگر همدرد غم و غصه های دنیا شود.... حیف این دل است اگر نا امید شود ، اگر همنشین اشکهای بی گناهت شود.... دلت را اسیر بی وفاییها نکن ، همیشه آرام باش ، تا دلت نیز آرام باشد .... دلت را در دام یک دل سیاه نینداز ، همیشه شاد باش ، تا دلت مثل یک شمع نسوزد ، مثل ستاره ای باشد درخشان ، مثل خورشید باشد همیشه تابان .... مواظب دلت باش عزیزم ، قدر آن را بدان ، تو تنها همین دل را داری که اینک میتوانی به آن امید دهی ، رهایش کن از دام بی محبتی های این زمانه .... اگر دلی شکست ، زندگی ویران میشود ، اگر اشک از چشمی آمد ، دل میسوزد آنگاه زندگی سرد و بی روح میشود .... با دل ، یکرنگ باش تا با دلت مهربان باشند ، با دل ، وفادار باش ، تا دلت را بازیچه قرار ندهند! شکست نخوری با دلی باش که قدر آن دل پاکت را بداند ، مواظب دلت باش ، دلت را به آتش نکشند ، آن را در دره غمها رها نکنند و کاری نکنند که تو از بازی روزگار خسته شوی ! مواظب دلت باش عزیزم ، دلت را در حسرت آن روزهای شیرین نگذار ! خوب ، صدای دلنشین قلبهای خوشبخت و حضور در صحنه تکرارنشدنی زندگی ، مواظب دلت باش ، زندگی پر از کویر تشنه است ، آسمان گاه ابری و دلگرفته است ، لحظه ها همیشه آرام نیست ، گاه بی صدا و گاه به رنگ غروب در یک هوای ابریست! اگر میخواهی در کمین غمهای روزگار نباشی ، دلت را به خدا بسپار ، زیرا اوست مهربانترین مهربانها ، دلت همیشه با او باشد ، دیگر نه غمی داری و نه لحظه تلخی، آن لحظه است که دلت همیشه در پناه حضرت عشق است ....
دو نجات یافته هیچ چاره ای جز دعا کردن و کمک خواستن از خدا نداشتند.
چون هر کدامشان ادعا میکردند به خدا نزدیکترند و خدا دعایشان را زودتر استجاب میکند،تصمیم گرفتند جزیره را به دو قسمت تقسیم کنند و هرکدام در قسمت متعلق به خود دست به دعا ببرند تا ببینند کدام زودتر به خواسته هایش میرسد.
نخستین چیزی که هردو از خدا خواستند غذا بود.
صبح روز بعد مرد اول میوه ای را بالای درختی در قسمت خودش دید و با آن گرسنگیش را برطرف کرد.
اما سرزمین مرد دوم هنوز خالی از هر گیاه و نعمتی بود.
هفته ی بعد دو جزیره نشین احساس تنهایی کردند.
مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر کرد.
روز بعد کشتی دیگری شکست و غرق شد و یگانه نجات یافته آن یک زن بود که به طرف بخشی که مرد اول قرار داشت شنا کرد.
در سمت دیگر مرد دوم هنوز هیچ همراه و همدمی نداشت.
به زودی مرد اول از خداوند طلب خانه،لباس و غذای بیشتری کرد.
روز بعد مثل اینکه جادو شده باشد،همه ی چیزهایی که خواسته بود به او داده شد.
اما مرد دوم هنوز هیچ چیز نداشت.
سرانجام مرد اول از خدا طلب یک کشتی کرد تا او و همسرش آن جزیره را ترک کنند.
صبح روز بعد مرد یک کشتی که در قسمت او در کنار جزیره لنگر انداخته بود پیدا کرد.
مرد با همسرش سوار کشتی شد و تصمیم گرفت جزیره را با مرد دوم که یگانه ساکن آن جزیره ی دور افتاده بود ترک کند.
با خودش فکر کرد که دیگری شایسته ی دریافت نعمتهای الهی نیست چرا که هیچکدام از درخواستهای او از طرف پروردگار پاسخ داده نشده بود.
«هنگامی که کشتی آماده ی ترک جزیره بود،مرد اول ندایی از آسمان شنید:«چرا همراه خود را در جزیره ترک میکنی؟
مرد اول پاسخ داد:«نعمتها فقط برای خودم است،چون که من یگانه کسی بودم که برای آنها دعا و طلب کردم،دعاهای او مستجاب نشد و سزاوار هیچکدام نیست.»
آن صدا سرزنش کنان ادامه داد:«تو اشتباه میکنی!او یگانه کسی بود که من دعاهایش را مستجاب کردم وگرنه هیچکدام از نعمتهای مرا دریافت نمیکردی.»
مرد پرسید:«به من بگو که او چه دعایی کرده است که من باید بدهکارش باشم؟»
جواب آمد:«او دعا کرد که همه ی دعاهای تو مستجاب شود»
دلم برای گریه های بی دلیل تنگ می شود.
دلم برای خنده های از ته دل تنگ می شود.
دلم برای همه بچه های خوب دنیا تنگ می شود.
دلم برای همه آدم های پاک و بی ریا تنگ می شود.
دلم برای همه مادربزرگ های پیر و مهربان تنگ می شود.
دلم برای همه لحظه های دلتنگی ام تنگ می شود.
دلم برای کودکانه ترین لحظه های شاد زندگی ام تنگ می شود.
دلم برای همه لحظه های بارانی سکوت و دعا تنگ می شود.
دلم برای همه چیزهای خوب خدا تنگ می شود.
این روزها خیلی دلم برای خدا تنگ می شود...
چرا امشب شبم دور و دراز است
وضو کن با سرشک دیده ای دل
که امشب فرصت راز و نیاز است...
دیر وقت...
این لحظه های سرشار از همیشه زندگی
همه در خوابند و شاید شما هم
خوابم نمی برد
من بیدار و ماه بیدار...
مهتاب به پشت پنجره می کوبد
می بارد...
کاش "باران" می بارید
این روزها دیگر "باران" نمی بارد...
دلتنگم
برای باران دعا کنید...
شب خوش
چند روزیست که هر دم به تو می اندیشــــم
به تو آری به تو یعنی به همان منظر دور
به همان سبز صمیمی به همان باغ بلـــــور
به همان سایه همان وهم همان تصویری
که سراغش ز غزلــــهای خودم می گیری
به همان زل زدن از فاصله ی دور به هم
یعنی ان شیوه ی فهماندن منظور به هـــــــم
به تبسم به تکلم به دل آرایی تو
به خموشی به تماشا به شکیبایـی تــــــــــــــو
به نفس های تو در سایه سنگین سکوت
به سخن های تو با لحجه شیریــــــــن سکوت
شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول نـــــــام کسی ورد زبانـــــــــم شده است
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم عاشق دیــــــدار من است
یک نفر ساده چنان ساده که از سادگیش
می شود یک شبـــه پی برد به دلــــــدادگیش
آه ای خواب گران سنگ سبک بار شده
بر ســـــــر روح من افتـــــاده و آوار شده
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم تشنه ی دیــــدار من است
یک نفر سبزه چنان سبز که از سرسبزیش
می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویــش
رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است
اول نام کســـــــــــــــــی ورد زبانم شده است
ای بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست
راستی این شبحه هر شبه تصویر تو نیست ؟
اگر این حادثه ی هر شبه تصویرتو نیست
پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیـــــــسـت؟
حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش
عاشقی جرم قشنگی ست به انکــــــــار مکوش
آری آن سایه که هر شب آفت جانم شده بود
آن الفبـــــــــــــــــا که همه ورد زبانم شده بــود
اینک از پشت دل آینه پیدا شده است
و تماشا گه این خیـــــــــــــــل تماشا شده است
آن الفبای دبستانی دلخواه تویی
مشق من آن شبـــــــــــــــح شاد شبانگـــاه تویی
نویسنده:مجتبی
بعد یک خواب زمستانی می اندیشم!
و به گل های فرخفته به دامان سکوت
من به یک کوچه ی گیج
گیج از عطر اقاقی ها می اندیشم
و بر یک زمزمه ی عابر مست
که ز تنهایی خود نا شاد است
من به دلتنگی شبهای ملول
و تهی مانده خود از شادی
ذهنم از خاطرها سرشار
و فرو آمدن معجزه در هستی من
مثل خوشبختی من...دورترین حادثه است...
من به خوشبختی ماهی ها می اندیشم
که در آن وسعت آبی با هم .....باز هم همراهند!
من به یک خانه می اندیشم...یک خانه ی دور
که در آن فانوسی می سوزد!
و در آن جای تو مانده است تهی...
و به گل های فراموشی آن گلدان می اندیشم!
که ز بی آبی پژمرده شدند
من به تنهایی خویش و به تنهایی باغ...
و به یک معجزه می اندیشم
اگر میخواهی به قله خوشبختی برسی ، اگر میخواهی عاشق بمانی و هیچگاه
در این زمانه دلهای بی وفا فراوان است ، گونه ها پریشان است ، چشمها گریان است ،
نگاهی به رنگ آبی آسمان ، دلی به وسعت عشق و آرامش آن لحظه های ناآرام، هوای
قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت |