تنهایی
صدای قدم هایت را میشنوم هر نفس که به سویم می آیی چشم هایم را میبندم و تنها به این جمله فکر میکنم : " با تو پروانه میشوم " از پیله ی ابریشمین خود بیرون می آیم و رستاخیزم به پا میشود با تو آخرین ذرات بودنم نوای موسیقی میشود همه تن " نت " میشوم و تو ، مرا مینوازی با تو به خواب قصه ها سفر میکنم به آن امامزاده ی سبز تنهای بالای تپه به آن دشت سپید ، که پیری مرا بدان جا خواند و نگاهش را به نگاهم دوخت ، و گفت : " خدا نمیخوابد " ، دست هایت را ظرفی کن ، تا پر شود با تو فریاد نمی زنم ، سکوت نمی کنم تنها آرامش را زمزمه میکنم و شعر میخوانم شعری برای دست هایت شعری برای انتظار تمنایت شعری برای آنسوی آفتاب آنسوی تپش نبض زمین آنسوی هر چه هست ... با تو " کلمه " تمام میشود و در حالی که شعرم لبریز گفتن است ، در یاد نگاهت به پایان میرسد
قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت |