تنهایی
حرف هم نمی زنی. وقتی هم از تو سوال می پرسیم برای جواب ندادن انقدر می خندی و می خندانی که دلدرد می گیریم و اخر فراموش می کنیم که حرف نزدی. نه اینکه اصلا حرف نزنی! از خودت نمی گویی.. از دلت نمی گویی.. ولی می بینیم که درد داری چون هرچقدر هم لبانت خندان باشد.. هر چقدر هم صدای خنده ات را دوست داشته باشیم.. وقتی که خیره می شویم..می بینیم.. ان برق کوچک چشمانت را که غم خاصی در ان غرق شده می بینیم. ان برق کوچک چشمانت که دوست داشتنی نیست چون حرف راستش قلب ادم را به درد می اورد. بی حوصله و تنبل هم شدی! دیگر نه عکس می گیری.. نه حرف نگفته ای را می نویسی.. نه تاتر می روی.. نه می خوانی.. نه با بچه های همسایه بالا و پایین می پری.. نه به پارک مورد علاقه ات می روی.. نه دیگر طعم قهوه دیوانه ات می کند..نه از دیوانگی هایت دفاع می کنی.. نه می خواهی باشیم..نه می خواهی که نباشیم.. و ما را گیج می کنی و خودت گیج تر. اشک هایت هم دیگر خبر نمی دهند! مادری سر کودکش داد می زند و تو گریه می کنی.پسرک دود می کند تمام غصه هایش را و تو گریه می کنی.کسی می افتد و تو گریه می کنی.. و گریه هایت را دیگر پنهان نمی کنی ولی هق هقهایت را هنوز هم قورت می دهی روی همان بغض های کهنه. فراموش کار هم که شده ای! فراموش می کنی با چه کسی باید خوب باشی..دلت برای چه کسی نباید تنگ شود..چه قراری در چه ساعتی داشتی.. حتی فراموش می کنی که باید خیلی ها را فراموش می کردی.. دیگر خیلی هم مرتب نیستی.. خیلی هم رنگ ها تو را به وجد نمی اورد.. بازی ها برایت تازگی ندارند و چهره ها حتی! چهره هایی که نگاهشان می کنی.. خیلی ساده..بی سر و صدا.. با نگاهی خالی از مفهوم.. و خدا می داند درونت چه می گذرد که قلبت تند می زند.. تند تر از همیشه. راستی تو چرا انقدر خسته ای؟ چشمانت خسته اند.. و موهایت را که چند روز پیش ساعت دو صبح کوتاه کردی هم خسته بودند.. انگشتانت هم.. حتی برای یک اشاره خسته اند.. و ناخنهایت که ماه هاست رنگیشان ندیده ام.. و دستانت که به هیچ کس نمی بخشیشان..حتی برای چند لحظه.. حتی برای کمک.. خسته اند. . . . دیگر نمی دانم چه بگویم. باید بروم. . . الان است که بگویند دخترک دیوانه ساعت هاست روبروی اینه اش نشسته و با خودش حرف می زند!
قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت |