تنهایی
سلام.... تو دنیای به این بزرگی یه ماهی کوچولو بود....یه ماهی تنها....یه ماهی که فقط دلش به دریاش خوش بود...دریایی که تو وجودش غرق بود ولی گاهی اونو ندیده می گرفت و یادش می رفت اون براش حکم نفس و داره....یادش می رفت به حرمت اونه که زنده ست... اما ته دلش دریا همه چیزش بود.... ماهی کوچولو دلش گرفته بود...آخه تنها مونده بود....ماهی کوچولو تصمیم گرفت که بره...همه چیزو گذاشت و رفت...رفت تا با دریاش خلوت کنه.... رفت تا همه چیزو پیدا کنه.... رفت و مهمون دریا شد... رفت تا از دلش بگه که چقدر گرفته...رفت تا بگه چقدر خسته ست... وقتی باهاش حرف می زد...حس می کرد نبض دنیا تو دستاشه....حیف که دستاش کوچیک بود و توان این همه بزرگی رو نداشت.... وقتی باهاش حرف می زد حس می کرد دیگه دردی نیست.... دیگه از درداش نمی گفت...دیگه نمی گفت که دلش گرفته.... دیگه اصلا از خودش نمی گفت..... انگار نبود.... فقط از دریا می گفت ....از بزرگیش....از این که چرا این همه بزرگی رو نمی دیده... از این می گفت که چقدر دریاش بخشندست ولی اون این همه لطفو نمی بینه.... اما تا به خودش اومد...تا به با دریا بودن عادت کرد...تا به مهمونی دریا عادت کرد.... دید که وقت رفتنه و باید بره...دید دیگه مهمونی دریا تموم شده... باید دوباره برگرده....باید دوباره برگرده....اما ماهی کوچولو دلش نمی خواست برگرده.... دلش می خواست همیشه همون جا بمونه.... دلش می خواست کنار دریاش باشه... اما دریا براش امتحان بزرگی رو در نظر گرفته بود... این که برگرده.... امتحان سختی بود.... این که ماهی همیشه یادش بمونه کیه.... یادش بمونه دریا کیه....یادش بمونه عاشق دریا بودن یعنی چی.... خیلی سخت بود... ماهی کوچولو التماس کرد که می خواد بمونه...گفت نمی تونه از پس این امتحان بربیاد.... گریه کرد... التماس کرد... اما فایده ای نداشت.... باید می رفت.... چه لحظه ای بود وقتی داشت می رفت... اشک امونش نمی داد... ماهی کوچو می ترسید....می ترسید دوباره یادش بره... می ترسید عاشقی با دریا رو یادش بره.... اما ته دلش یه چیزی امیدواش می کرد...این که اون همیشه تو وجود دریاست....این که تو وجود اونه که داره شنا می کنه.... پس ازش دور نیست....همیشه باهاشه... همیشه.... همیشه دریا واسه خوده خودشه... دریا همیشه واسه خوده خودمه....
قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت |