تنهایی
کاش امان می دادی این شعر نیمه سروده تمام می شد سخن در گلو مانده ام اندکی نفس می کشید اگر یک قدم می گذاشتی مگر نمی بینی چطور سطر های دفترم پا به فرار گذاشته اند مگر نمی بینی چطور قاصدک ها بی خبر از من سراغ جان پناه می گیرند پنجره ی اتاقم بی حوصله شده از بس به سمت هیچ و پوچ و برای دلخوشی باز شد دنبال یک سر خط ترانه بودم تا شروع کنم که اول و آخر شعر تو باشی نمی بینی ، نمی فهمی از پشت این پنجره هاج و واج هر کس که گذشت هر چه خواست بارم کرد به خاطر تو ، بی خیال ! تو نبودی ، رد نشدی اگر یک قدم ، فقط کاش امان می دادی می خواستم بهت بگم . . . کاش . . .
کاش امان می دادی
نوشته شده در سه شنبه 88/10/15| ساعت
5:17 عصر| توسط یلدا| نظرات ( ) |
قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت |