تنهایی
مرگ رنگ سهراب سپهری
مرغ معما
دیر زمانی است روی شاخه ی این بید
مرغی بنشسته کو به رنگ معماست.
نیست هم آهنگ او صدایی ، رنگی.
چون من در این دیار ، تنها ، تنهاست.
گرچه درونش همیشه پر زهیاهوست ،
مانده بر این پرده لیک صورت خاموش.
روزی اگر بشکند سکوت پر از حرف ،
بام و در این سرای میرود از هوش.
راه فرو بسته گرچه مرغ به آوا ،
قالب خاموش او صدایی گویاست.
میگذرد لحظه ها به چشمش بیدار،
پیکر او لیک سایه ـ روشن رؤیاست.
رسته ز بالا و پست بال و پر او .
زندگی دور مانده: موج سرابی.
سایهاش افسرده بر درازی دیوار.
پرده ی دیوار و سایه : پرده ی خوابی.
خیره نگاهش به طرح های خیالی.
آن چه در آن چشم هاست نقش هوس نیست.
دارد خاموشی اش چون با من پیوند،
چشم نهانش به راه صحبت کس نیست.
ره به درون می برد حمایت این مرغ:
آنچه نیاید به دل ، خیال فریب است.
دارد با شهر های گمشده پیوند:
مرغ معما در این دیار غریب است
قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت |