سفارش تبلیغ
صبا ویژن


تنهایی

تا آخرین ستارة شب بگذرد مرا

بی خوف و بی خیال بر این برج خوف و خشم،

بیدار می نشینم در سردچال خویش

شب تا سپیده خواب نمی جنبدم به چشم.

 

شب در کمین شعری گمنام و ناسرود

چون جغد می نشینم در زیج رنج کور

می جویمش به کنگرة ابر شب نورد

می جویمش به سوسوی تک اختران دور.

 

در خون و در ستاره و در باد، روز و شب

دنبال شعر گمشدة خود دویده ام

بر هر کلوخپارة این راه پیچ پیچ

نقشی ز شعر گمشدة خود کشیده ام.

 

 

تا دوردست منظره، دشت است و باد و باد

من بادگرد دشتم و از دشت رانده ام

تا دوردست منظره، کوه است و برف و برف

من برفکاو کوهم و از کوه مانده ام.

 

اکنون درین مغاک غم اندود، شب به شب

تابوت های خالی در خاک می کنم.

موجی شکسته می رسد از دور و من عبوس

با پنجه های درد بر او دست می زنم.

 

 

تا صبح زیر پنجرة کور آهنین

بیدار می نشینم و می کاوم آسمان

در راه های گمشده. لب های بی سرود

ای شعر ناسروده! کجا گیرمت نشان؟


نوشته شده در پنج شنبه 88/12/13| ساعت 1:35 صبح| توسط یلدا| نظرات ( ) |


قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت