تنهایی
تا آخرین ستارة شب بگذرد مرا بی خوف و بی خیال بر این برج خوف و خشم، بیدار می نشینم در سردچال خویش شب تا سپیده خواب نمی جنبدم به چشم. شب در کمین شعری گمنام و ناسرود چون جغد می نشینم در زیج رنج کور می جویمش به کنگرة ابر شب نورد می جویمش به سوسوی تک اختران دور. در خون و در ستاره و در باد، روز و شب دنبال شعر گمشدة خود دویده ام بر هر کلوخپارة این راه پیچ پیچ نقشی ز شعر گمشدة خود کشیده ام. تا دوردست منظره، دشت است و باد و باد من بادگرد دشتم و از دشت رانده ام تا دوردست منظره، کوه است و برف و برف من برفکاو کوهم و از کوه مانده ام. اکنون درین مغاک غم اندود، شب به شب تابوت های خالی در خاک می کنم. موجی شکسته می رسد از دور و من عبوس با پنجه های درد بر او دست می زنم. تا صبح زیر پنجرة کور آهنین بیدار می نشینم و می کاوم آسمان در راه های گمشده. لب های بی سرود ای شعر ناسروده! کجا گیرمت نشان؟
قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت |