تنهایی
با تو گفتم : حذر از عشق نه دانم نه توانم،
و تو گفتی من از این شهر سفر خواهم کرد
عاقبت هم رفتی، و چه آسان تو شکستی دل غمگین مرا
تو سفر کردی از این شهر ولی ای گل خوبم، جانم
من هنوزم « حذر از عشق ندانم، سفر از پیش تو هروزها طی شد و رفت
تو که رفتی منِ دلخستهء پاک
با همه درد در این شهر غریب
باز عاشق ماندم
همهْ فکرم، همهْ ذکرم، آرزوهای دلِ دربدر و خسته ز هجرم، وصل و دیدار تو بود
تا که باز از نفست، روح در من بدمد، زنده باشم با تو، ولی افسوس نشد
ماهها هم طی شد
بارها قصه آن، کوچهْ مهتاب مشیری خواندم
باورم شد که جهان، زندگی، عشق، امید
سست و بیبنیاد است
ولی انگار که عشقت، یادت، هیچ فکر سفر از این دل و این سینه نداشت
راستی، محرم دل، کوچهء خاطرههای تو و من، یادت هست
کوچهای مثل همان، کوچهْ مهتاب مشیری
کوچهء مهر و صفا، کوچهء پنجرهها
پای آن تیر چراغ، وه چه شبهایی بود
خندهها میکردیم، قصهها میگفتیم
از امید، عشق، محبت که در آن نزدیکی، در صمیمیت و پاکی فضا جاری بود
و سخن از دل ما، که به دریا زده بود
حیف از آن همه امید دراز
حیف از آن همه امید دراز
در خیالم، با خودم میگفتم : کوچهْ مهتاب مشیری شعریست، عشق برتر باشد
و به این صحبت کوتاه خیالم خوش بود
ولی افسوس که دیگر رفتی، رفتنی بیپایان، بیعطوفت، بی مهر
و در این قصهء تلخ، باز من ماندم و من
دیگر امروز گذشت
هرچه بود آخر شد
ولی از عادت این دل، دلِ تنها، دلِ مرده، شبْ شبی، روشن و مهتاب شبی
باز از آن کوچه گذشته زیر لب میخوانم
« بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
نویسنده:دوست ادیب
قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت |