تنهایی
چه بگویم؟ چنان از ناگفته ها پرم که یارای سخن گفتن ندارم.چیزی در وجودم هست که در این جسم خاکی نمی گنجد؛ می خواهم آنقدر بدوم تا بگریزم...از خودم...از آن شعله ای که در وجودم زبانه می کشد. کجاست گوشه آرامی که لحظه ای بیاسایم؛ ذره ای آرامش ؛ پنجره ای رو به روشنی و تکه ای آسمان...خسته ام خدایا... خدایا...چرا مرا انسان آفریدی که از خود شرم کنم. خدایا...من با این دنیا بیگانه ام. دستانم را بگیر... دلم می خواهد سرم را بر دامانت بگذارم و بگریم.میخواهم گله کنم. از تو به چه کسی میتوانم گله کنم جز به خودت؟خدایا مرا ببین... کجاست گوشه آرامی که لحظه ای بیاسایم؟ خسته ام...
نوشته شده در دوشنبه 88/10/14| ساعت
12:57 عصر| توسط یلدا| نظرات ( ) |
قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت |