تنهایی
حُرمت نگه دار گلم ، دلم ! این اشک خون بهای عمر ِ رفته ی من است پس گریه کن مرا این سرگذشت مردی ست که هیچکس نبود و همیشه گریه می کرد . . . بی مجال به بغض های خود تا کی مرا گریه کند تا کی ؟! و می رفتم داد ِ خود را به بی دادگاه خود آورده ام همین نه به کفر من نترس ! نترس کافر نمیشوی هرگز زیرا به نمی دانم های خود ایمان دارم . . . پس ادامه می دهم سرگذشت مردی را که هیچکس نبود و سند زده ام همه را به چشمانت مهر و موم شده تا شمارش معکوس آغاز شده باشد بر این مقصود بی مقصد . . . آری گلم ورق بزن مرا به آفتاب فردا بیندیش که برای تو طلوع می کند من آخرین دَکه ی این بازار ِ ورشکسته ام . . .
نوشته شده در دوشنبه 88/10/14| ساعت
12:48 عصر| توسط یلدا| نظرات ( ) |
قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت |