سفارش تبلیغ
صبا ویژن


تنهایی

 

چه بگویم؟

چنان از ناگفته ها پرم که یارای سخن گفتن ندارم.چیزی در وجودم

هست که در این جسم خاکی نمی گنجد؛ می خواهم آنقدر بدوم تا

بگریزم...از خودم...از آن شعله ای که در وجودم زبانه می کشد.

کجاست گوشه آرامی که لحظه ای بیاسایم؛ ذره ای آرامش ؛

پنجره ای رو به روشنی و تکه ای آسمان...خسته ام خدایا...

خدایا...چرا مرا انسان آفریدی که از خود شرم کنم.

خدایا...من با این دنیا بیگانه ام. دستانم را بگیر...

دلم می خواهد سرم را بر دامانت بگذارم و بگریم.میخواهم گله کنم.

از تو به چه کسی میتوانم گله کنم جز به خودت؟خدایا مرا ببین...

کجاست گوشه آرامی که لحظه ای بیاسایم؟ خسته ام...


نوشته شده در دوشنبه 88/10/14| ساعت 12:57 عصر| توسط یلدا| نظرات ( ) |

حُرمت نگه دار گلم ، دلم !

این اشک خون بهای عمر ِ رفته ی من است

پس گریه کن مرا

این سرگذشت مردی ست

که هیچکس نبود

و همیشه گریه می کرد . . .

بی مجال به بغض های خود

تا کی مرا گریه کند

تا کی ؟!

و می رفتم

داد ِ خود را به بی دادگاه خود آورده ام

همین

نه به کفر من نترس !

نترس کافر نمیشوی هرگز

زیرا به نمی دانم های خود ایمان دارم . . .

پس ادامه می دهم سرگذشت مردی را که هیچکس نبود

و سند زده ام همه را به چشمانت

مهر و موم شده

تا شمارش معکوس آغاز شده باشد بر این مقصود بی مقصد . . .

آری گلم ورق بزن مرا

به آفتاب فردا بیندیش

که برای تو طلوع می کند

من آخرین دَکه ی این بازار ِ ورشکسته ام . . .


نوشته شده در دوشنبه 88/10/14| ساعت 12:48 عصر| توسط یلدا| نظرات ( ) |

<   <<   11   12   13   14      

قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت