تنهایی
به دنبال خدا نگرد خدا در بیابان های خالی از انسان نیست خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست به دنبالش نگرد خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست خدا در قلبی است که برای تو می تپد خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد خدا آن جاست در جمع عزیزترین هایت خدا در دستی است که به یاری می گیری در قلبی است که شاد می کنی در لبخندی است که به لب می نشانی خدا در یر و بتکده و مسجد نیست نویسنده :دوست ادیب باز هم شب فرا رسید ستاره ها را می نگرم گویی قصد خودنمایی دارند نه، ممکن نیست نه، کار من نیست دقایقی چند به آن ها نگاه می کنم به حوض داخل حیاط خیره می شوم درون زلالی آب ناگهان چشمم به نوری می افتد بار دیگر رو به آسمان می کنم خدای من، نه، رصد این ستاره خسته ام نمی کند هوا کم کم روشن می شود آری، به انتظار خواهم نشست نزدیک ظهر شده نه، حتی خورشید هم نمی تواند جای آن ستاره را برایم پر کند نزدیک غروب شده گرچه زمین را از ظلمت رها می کند باز هم یک دسته ستاره در آن گوشه از آسمان تجمع کرده و چشمک می زنند کنار حوض رفتم و به آب خیره شدم آری، همان ستاره است شاید برای دیدن آن ستاره باید ابتدا به این آب زلال نگاه کنم تا دیدگانم پاک شوند باز ساعتها به آن ستاره خیره می شوم باز هم صبح در راه است اما، نه، یادم نبود که غیر ممکن وجود ندارد دیگر نیاز نیست منتظر شب بمانم ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم به تو آری ، به تو یعنی به همان منظر دور به همان سایه ، همان وهم ، همان تصویری به همان زل زدن از فاصله دور به هم به تبسم ، به تکلم ، به دلارایی تو به نفس های تو در سایه سنگین سکوت شبحی چند شب است آفت جانم شده است در من انگار کسی در پی انکار من است یک نفر ساده ، چنان ساده که از سادگی اش آه ای خواب گران سنگ سبکبار شده در من انگار کسی در پی انکار من است یک نفر سبز ، چنان سبز که از سرسبزیش رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود اینک از پشت دل آینه پیدا شده است آن الفبای دبستانی دلخواه تویی نویسنده: دوست ادیب از خدا خواستم تا دردهایم را از من بگیرد، در پی مرگ جهان بادها در پیشند لبها به صدا در آمد مرگ من نزدیک است خوشحال دمی نیست شوم نه با زمین اسیر و ... خنداش مهو شودو لرزشی بر خاکش دیر زمانیست در خاکم آتشی هست از آن در باکم چگونه اینچنین تاب آرم عمریست داز ریشه هایم قطور در جنگ با ستم کارانم خسته از ظلم خسته از باد کی زمانیست که من طوفانم ویران کنم هر چه درد آرانم گاهیست به خوابی ژرف می آرامم در سکوتی دل انگیز من بیدام خوشحال از آن همه رویا به شادی بسوی هم قطارانم نگاهم به تن سرد و زشت و زمخت اندوهی بر دل سنگین شود این دستانم به زمین می کوبم چی کردی با عزیزانم دلت تنگ است میدانم ، قلبت شکسته است می دانم ، زندگی برایت عذاب است میدانم ، دوری برایت سخت است میدانم … اما برای چند لحظه آرام بگیر عزیزم … گریه نکن که اشکهایت حال و هوای مرا نیز بارانی می کند ، گریه نکن که چشمهای من نیز به گریه خواهند افتاد … آرام باش عزیزم ، دوای درد تو گریه نیست! بیا و درد دلت را به من بگو تا آرام بگیری ، با گریه خودت را آرام نکن...! با تنهایی باش اما اشک نریز ، درد دلت را به تنهایی بگو زمانی که تنهایی! گریه نکن که اشکهایت مرا نا آرام میکند .! گریه نکن چون گریه تو را به فراسوی دلتنگی ها میکشاند ! گریه نکن که چشمهایم طاقت این را ندارند که آن اشکهای پر از مهرت را بر روی گونه های نازنینت ببینند ، و دستهایم طاقت این را ندارند که اشکهای چشمهایت را از گونه هایت پاک کنند .! گریه نکن که من نیز مانند تو آشفته می شوم! گریه نکن ، چون دوست ندارم آن چشمهای زیبایت را خیس ببینم! حیف آن چشمهای زیبا و پر از عشقت نیست که از اشک ریختن خیس و خسته شود؟ ای عزیزم ، ای زندگی ام ، ای عشقم ، اگر من تمام وجودت می باشم ،اگر مرا دوست میداری و عاشق منی ، تنها یک چیز از تو میخواهم که دوست دارم به آن عمل کنی و آن این است که دیگر نبینم چشمهایت خیس و گریان باشند! زندگی ارزش این همه اشک ریختن را ندارد ، آن اشکهای پر از مهرت را درون چشمهای زیبایت نگه دار ، بگذار این اشکها در چشمانت آرام بگیرند … عزیزم گریه نکن چون من از گریه هایت به گریه خواهم افتاد ! وقتی اشکهایت را میبینم غم و غصه به سراغم می آید! وقتی اشکهایت را میبینم حال و هوای غریبی به سراغم می آید ! وقتی اشکهایت را میبینم ، از زندگی ام خسته می شوم! وقتی اشک میریزی دنیا نیز ماتم میگیرد ، پرندگان آوازی نمیخوانند ، بغض آسمان گرفته می شود ، هوا ابری می شود و پرستوهای عاشق خسته از پرواز ! گریه نکن عزیزم… آرام باش عزیزم، بگذار این اشکهای گذشته را از گونه های نازنینت پاک کنم ، دستهایت رادر دستان من بگذار عزیزم، سرت را بر روی شانه هایم بگذار عزیزم و درد و دلهایت را در گوشم زمزمه کن عزیزم … من می شنوم بگو درد دلت را عزیزم! با گریه خودت را خالی نکن عزیزم چون بغض گلویم را می گیرد ، با گفتن درددلت به من خودت را خالی کن تا دل من نیز خالی شود! میدانم وقتی این متن مرا میخوانی اشک از چشمانت سرازیر می شود آری پس برای آخرین بار نیز گریه کن چون این درد دلی بود که من نیز با چشمان خیس نوشتم .... می دانم که خسته شده ای می دانم که تاب ماندن نداری می دانم قصدت رفتن است برو که دیگر وقت رفتن شده ! تو پرنده هستی و من گل خاصیت پرنده رهایی و رفتن و پریدن است و بخت گل ماندگاری و اسارت خاک و پرپر شدن برو و حتی نگاهی به پشت سرت نکن که دلم بیش از این نلرزد ! اگر بگویی خداحافظ جوابت را نمی دهم فقط رفتنت را تماشا می کنم نگو خداحافظ که پل برگشتنت ویران می شود ! برایت پلی می سازم از جمله « به امید دیدار دوباره » که اگر خواستی برگردی راهی برای برگشتنت باشد برو و یادت باشد که اینجا همیشه قلبی به خاطر تو در طپش است هر چند که می دانم فراموشم میکنی فراموش میکنی کسی را که با تمام وجود دوستت دارد عزیزم می دانم که مرا فراموش میکنی . . .
چه آسمان قشنگی
آسمانی پر از ستاره
همه در یک جا جمع شده اند
و چشمک می زنند
شروع به شمردن ستاره ها می کنم
هرچه سعی می کنم نمی توانم
یکبار دیگر از نو شروع می کنم
نمی توانم این همه ستاره را در خاطرم بگنجانم
اما از نگاه کردن به آن ها خسته می شوم
چه آب زلالی
چهره آسمان درون زلالی آب به خوبی پیداست
گویا ستاره ای از ظلمت شب خود را در زلالی آب مخفی کرده
در آن گوشه از آسمان ستاره ای را می بینم که خلوت کرده
در تمام عمرم ستاره ای به این زیبایی ندیده بودم
چه درخششی
قلم و زبانم از وصف زیبایی این ستاره ناتوانند
ساعت ها به آن ستاره خیره می شوم
بی آنکه مژه بر هم زنم
دیگر نزدیک های صبح شده
بیم آن دارم که آن ستاره با طلوع خورشید غروب کند
و آن ستاره خود را در روشنایی روز مخفی می کند
هر چه سعی می کنم، نمی توانم آن ستاره را ببینم
اما شب دوباره فرا خواهد رسید
ساعت ها انتظار
چه انتظار شیرینی
خورشید چه نوری از خود نشان می دهد
تمام آسمان را روشن کرده
اما وقتی به آن خیره می شوم چشمانم ناراحت می شوند
خورشید کم کم جای خودش را با ماه عوض میکند
آسمان تاریک می شود
اما ماه همچون چراغی آسمان شب را روشن نگاه می دارد
گرچه به پای خورشید نمی رسد
ولی سعی بر این دارد که ظلمت و تاریکی بر زمین حاکم نشود
اما آسمان را نمی تواند
هوا کمی تاریک تر می شود
ستاره ها کم کم نمایان می شوند
پس ستاره من کجاست؟
چرا امشب نیامد؟
ساعتی دیگر به انتظار نشستم
اما نیامد
ناگهان در زلالی آب، باز آن ستاره را دیدم
سریع رو به آسمان کردم
ولی تا دقایقی پیش آنجا نبود
نمی دانم چه حکمتی در کار است
همانند دیشب آن ستاره را در زلالی این آب یافتم
چه حکمت زیبایی
برای دیدن زیبایی ها باید نگاه زیبایی داشته باشم
چه زیبایی ای، چه نوری
نه، نمی توانم حتی یک لحظه از آن چشم بردارم
و هوا در حال روشن شدن
نمی خواهم حتی یک لحظه از ستاره ام چشم بردارم
یک لحظه صبر کن ببینم
گویا نزدیک ظهر است
چه موقع خورشید طلوع کرد؟
آن ستاره آنقدر مرا جلب خود کرد که طلوع خورشید را متوجه نشدم
بس که زیباست
حال که خورشید در آسمان است
پس چگونه آن ستاره را در آسمان می بینم
این غیر ممکن است
آری، من دیشب نگاه خود را شستم
برای دیدن زیبایی ها به نگاه زیبا نیاز است
ورنه هر انسانی چشم دارد
خیالم آسوده شد
اکنون هر موقع که اراده کنم، می توانم آن ستاره زیبا را ببینم
چون این شب نبود که آن ستاره را به من نشان داد
زلالی و پاکی نگاهم بود که مرا با آن ستاره آشنا کردآری،
همین است عشق پاک
و آن ستاره تا ابد تک ستاره قلب من باقی خواهد ماند
چند وقت است که هر شب به تو می اندیشم
به همان سبز صمیمی ، به همبن باغ بلور
که سراغش ز غزلهای خودم می گیری
یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم
به خموشی ، به تماشا ، به شکیبایی تو
به سخنهای تو با لهجه شیرین سکوت
اول اسم کسی ورد زبانم شده است
یک نفر م
یک نفر مثل خودم ، عاشق دیدار من است
می شود یک شبه پی برد به دلدادگی اش
بر سر روح من افتاده و آوار شده
یک نفر مثل خودم ، تشنه دیدار من است
می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش
اول اسم کسی ورد زبانم شده است
راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟
پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست؟
عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش
آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود
و تماشاگه این خیل تماشا شده است
عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی
خدا گفت: نه!
رها کردن کار توست. تو باید از آنها دست بکشی.
از خدا خواستم تا شکیبایی ام بخشد،
خدا گفت: نه!
شکیبایی زاده رنج و سختی است.
شکیبایی بخشیدنی نیست، به دست آوردنی است.
از خدا خواستم تا خوشی و سعادتم بخشد،
خدا گفت: نه!
من به تو نعمت و برکت دادم، حال با توست که سعادت را فراچنگ آوری.
از خدا خواستم تا از رنج هایم بکاهد،
خدا گفت: نه!
رنج و سختی ، تو را از دنیا دورتر و دورتر، و به من نزدیکتر و نزدیکتر می کند.
از خدا خواستم تا روحم را تعالی بخشد،
خدا گفت: نه!
بایسته آن است که تو خود سر برآوری و ببالی اما من تو را هرس خواهم کرد تا سودمند و پر ثمر شوی.
من هر چیزی را که به گمانم در زندگی لذت می آفریند از خدا خواستم و باز گفت: نه.
من به تو زندگی خواهم داد، تا تو خود از هر چیزی لذتی به کف آری.
از خدا خواستم یاری ام دهد تا دیگران را دوست بدارم، همانگونه که آنها مرا دوست دارند.
و خدا گفت: آه، سرانجام چیزی خواستی تا من اجابت کنم
قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت |