سفارش تبلیغ
صبا ویژن


تنهایی

به دنبال خدا نگرد خدا در بیابان های خالی از انسان نیست خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست به دنبالش نگرد خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست خدا در قلبی است که برای تو می تپد خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد خدا آن جاست در جمع عزیزترین هایت خدا در دستی است که به یاری می گیری در قلبی است که شاد می کنی در لبخندی است که به لب می نشانی خدا در یر و بتکده و مسجد نیست

نویسنده :دوست ادیب


نوشته شده در یکشنبه 88/10/20| ساعت 11:29 عصر| توسط یلدا| نظرات ( ) |

باز هم شب فرا رسید
چه آسمان قشنگی
آسمانی پر از ستاره

ستاره ها را می نگرم
همه در یک جا جمع شده اند
و چشمک می زنند

گویی قصد خودنمایی دارند
شروع به شمردن ستاره ها می کنم

نه، ممکن نیست
هرچه سعی می کنم نمی توانم
یکبار دیگر از نو شروع می کنم

نه، کار من نیست
نمی توانم این همه ستاره را در خاطرم بگنجانم

دقایقی چند به آن ها نگاه می کنم
اما از نگاه کردن به آن ها خسته می شوم

به حوض داخل حیاط خیره می شوم
چه آب زلالی
چهره آسمان درون زلالی آب به خوبی پیداست

درون زلالی آب ناگهان چشمم به نوری می افتد
گویا ستاره ای از ظلمت شب خود را در زلالی آب مخفی کرده

بار دیگر رو به آسمان می کنم
در آن گوشه از آسمان ستاره ای را می بینم که خلوت کرده

خدای من،
در تمام عمرم ستاره ای به این زیبایی ندیده بودم
چه درخششی
قلم و زبانم از وصف زیبایی این ستاره ناتوانند
ساعت ها به آن ستاره خیره می شوم
بی آنکه مژه بر هم زنم

نه، رصد این ستاره خسته ام نمی کند
دیگر نزدیک های صبح شده
بیم آن دارم که آن ستاره با طلوع خورشید غروب کند

هوا کم کم روشن می شود
و آن ستاره خود را در روشنایی روز مخفی می کند
هر چه سعی می کنم، نمی توانم آن ستاره را ببینم
اما شب دوباره فرا خواهد رسید

آری، به انتظار خواهم نشست
ساعت ها انتظار
چه انتظار شیرینی

نزدیک ظهر شده
خورشید چه نوری از خود نشان می دهد
تمام آسمان را روشن کرده
اما وقتی به آن خیره می شوم چشمانم ناراحت می شوند

نه، حتی خورشید هم نمی تواند جای آن ستاره را برایم پر کند

نزدیک غروب شده
خورشید کم کم جای خودش را با ماه عوض میکند
آسمان تاریک می شود
اما ماه همچون چراغی آسمان شب را روشن نگاه می دارد
گرچه به پای خورشید نمی رسد
ولی سعی بر این دارد که ظلمت و تاریکی بر زمین حاکم نشود

گرچه زمین را از ظلمت رها می کند
اما آسمان را نمی تواند
هوا کمی تاریک تر می شود
ستاره ها کم کم نمایان می شوند

باز هم یک دسته ستاره در آن گوشه از آسمان تجمع کرده و چشمک می زنند
پس ستاره من کجاست؟
چرا امشب نیامد؟
ساعتی دیگر به انتظار نشستم
اما نیامد

کنار حوض رفتم و به آب خیره شدم
ناگهان در زلالی آب، باز آن ستاره را دیدم
سریع رو به آسمان کردم

آری، همان ستاره است
ولی تا دقایقی پیش آنجا نبود
نمی دانم چه حکمتی در کار است
همانند دیشب آن ستاره را در زلالی این آب یافتم

شاید برای دیدن آن ستاره باید ابتدا به این آب زلال نگاه کنم تا دیدگانم پاک شوند
چه حکمت زیبایی
برای دیدن زیبایی ها باید نگاه زیبایی داشته باشم

باز ساعتها به آن ستاره خیره می شوم
چه زیبایی ای، چه نوری
نه، نمی توانم حتی یک لحظه از آن چشم بردارم

باز هم صبح در راه است
و هوا در حال روشن شدن
نمی خواهم حتی یک لحظه از ستاره ام چشم بردارم
یک لحظه صبر کن ببینم
گویا نزدیک ظهر است
چه موقع خورشید طلوع کرد؟
آن ستاره آنقدر مرا جلب خود کرد که طلوع خورشید را متوجه نشدم
بس که زیباست
حال که خورشید در آسمان است
پس چگونه آن ستاره را در آسمان می بینم
این غیر ممکن است

اما، نه، یادم نبود که غیر ممکن وجود ندارد
آری، من دیشب نگاه خود را شستم
برای دیدن زیبایی ها به نگاه زیبا نیاز است
ورنه هر انسانی چشم دارد
خیالم آسوده شد
اکنون هر موقع که اراده کنم، می توانم آن ستاره زیبا را ببینم

دیگر نیاز نیست منتظر شب بمانم
چون این شب نبود که آن ستاره را به من نشان داد
زلالی و پاکی نگاهم بود که مرا با آن ستاره آشنا کردآری،
همین است عشق پاک
و آن ستاره تا ابد تک ستاره قلب من باقی خواهد ماند


نوشته شده در یکشنبه 88/10/20| ساعت 11:23 عصر| توسط یلدا| نظرات ( ) |

ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم
چند وقت است که هر شب به تو می اندیشم

به تو آری ، به تو یعنی به همان منظر دور
به همان سبز صمیمی ، به همبن باغ بلور

به همان سایه ، همان وهم ، همان تصویری
که سراغش ز غزلهای خودم می گیری

به همان زل زدن از فاصله دور به هم
یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم

به تبسم ، به تکلم ، به دلارایی تو
به خموشی ، به تماشا ، به شکیبایی تو

به نفس های تو در سایه سنگین سکوت
به سخنهای تو با لهجه شیرین سکوت

شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است

در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر م
 یک نفر مثل خودم ، عاشق دیدار من است

یک نفر ساده ، چنان ساده که از سادگی اش
می شود یک شبه پی برد به دلدادگی اش

آه ای خواب گران سنگ سبکبار شده
بر سر روح من افتاده و آوار شده

در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم ، تشنه دیدار من است

یک نفر سبز ، چنان سبز که از سرسبزیش
می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش

رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است

آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست
راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟

اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست
پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست؟

حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش
عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش

آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود
آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود

اینک از پشت دل آینه پیدا شده است
و تماشاگه این خیل تماشا شده است

آن الفبای دبستانی دلخواه تویی
عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی

نویسنده: دوست ادیب


نوشته شده در شنبه 88/10/19| ساعت 3:26 عصر| توسط یلدا| نظرات ( ) |

از خدا خواستم تا دردهایم را از من بگیرد،
خدا گفت: نه!
رها کردن کار توست. تو باید از آنها دست بکشی.
از خدا خواستم تا شکیبایی ام بخشد،
خدا گفت: نه!
شکیبایی زاده رنج و سختی است.
شکیبایی بخشیدنی نیست، به دست آوردنی است.
از خدا خواستم تا خوشی و سعادتم بخشد،
خدا گفت: نه!
من به تو نعمت و برکت دادم، حال با توست که سعادت را فراچنگ آوری.
از خدا خواستم تا از رنج هایم بکاهد،
خدا گفت: نه!
رنج و سختی ، تو را از دنیا دورتر و دورتر، و به من نزدیکتر و نزدیکتر می کند.
از خدا خواستم تا روحم را تعالی بخشد،
خدا گفت: نه!
بایسته آن است که تو خود سر برآوری و ببالی اما من تو را هرس خواهم کرد تا سودمند و پر ثمر شوی.
من هر چیزی را که به گمانم در زندگی لذت می آفریند از خدا خواستم و باز گفت: نه.
من به تو زندگی خواهم داد، تا تو خود از هر چیزی لذتی به کف آری.
از خدا خواستم یاری ام دهد تا دیگران را دوست بدارم، همانگونه که آنها مرا دوست دارند.
و خدا گفت: آه، سرانجام چیزی خواستی تا من اجابت کنم


نوشته شده در شنبه 88/10/19| ساعت 3:6 عصر| توسط یلدا| نظرات ( ) |

 

در پی مرگ جهان

بادها در پیشند

لبها به صدا در آمد

مرگ من نزدیک است

خوشحال دمی نیست شوم

نه با زمین اسیر و ...

خنداش مهو شودو

لرزشی بر خاکش

دیر زمانیست در خاکم

آتشی هست از آن در باکم

چگونه اینچنین تاب آرم

عمریست داز

ریشه هایم قطور در جنگ با ستم کارانم

خسته از ظلم خسته از باد

کی زمانیست که من طوفانم

ویران کنم هر چه درد آرانم

گاهیست به خوابی ژرف می آرامم

در سکوتی دل انگیز من بیدام

خوشحال از آن همه رویا

به شادی بسوی هم قطارانم

نگاهم به تن سرد و زشت و زمخت

اندوهی بر دل

سنگین شود این دستانم

به زمین می کوبم

چی کردی با عزیزانم


نوشته شده در شنبه 88/10/19| ساعت 3:4 عصر| توسط یلدا| نظرات ( ) |

دلت تنگ است میدانم ، قلبت شکسته است می دانم ، زندگی

برایت عذاب است میدانم ، دوری برایت سخت است میدانم … اما

برای چند لحظه آرام بگیر عزیزم …

گریه نکن که اشکهایت حال و هوای مرا نیز بارانی می کند ، گریه

نکن که چشمهای من نیز به گریه خواهند افتاد … آرام باش عزیزم ،

دوای درد تو گریه نیست!

بیا و درد دلت را به من بگو تا آرام بگیری ، با گریه خودت را آرام نکن...!

با تنهایی باش اما اشک نریز ، درد دلت را به تنهایی بگو زمانی که

تنهایی!

گریه نکن که اشکهایت مرا نا آرام میکند .! گریه نکن چون گریه تو را

به فراسوی دلتنگی ها میکشاند ! گریه نکن که چشمهایم طاقت این

را ندارند که آن اشکهای پر از مهرت را بر روی گونه های نازنینت

ببینند ، و دستهایم طاقت این را ندارند که اشکهای چشمهایت را از

گونه هایت پاک کنند .! گریه نکن که من نیز مانند تو آشفته می شوم!

گریه نکن ، چون دوست ندارم آن چشمهای زیبایت را خیس ببینم!

حیف آن چشمهای زیبا و پر از عشقت نیست که از اشک ریختن

خیس و خسته شود؟

ای عزیزم ، ای زندگی ام ، ای عشقم ، اگر من تمام وجودت می

باشم ،اگر مرا دوست میداری و عاشق منی ، تنها یک چیز از تو

میخواهم که دوست دارم به آن عمل کنی و آن این است که دیگر

نبینم چشمهایت خیس و گریان باشند! زندگی ارزش این همه اشک

ریختن را ندارد ، آن اشکهای پر از مهرت را درون چشمهای زیبایت

نگه دار ، بگذار این اشکها در چشمانت آرام بگیرند … عزیزم گریه نکن

چون من از گریه هایت به گریه خواهم افتاد ! وقتی اشکهایت را

میبینم غم و غصه به سراغم می آید!

وقتی اشکهایت را میبینم حال و هوای غریبی به سراغم می آید !

وقتی اشکهایت را میبینم ، از زندگی ام خسته می شوم! وقتی

اشک میریزی دنیا نیز ماتم میگیرد ، پرندگان آوازی نمیخوانند ، بغض

آسمان گرفته می شود ، هوا ابری می شود و پرستوهای عاشق

خسته از پرواز !

گریه نکن عزیزم… آرام باش عزیزم، بگذار این اشکهای گذشته را از

گونه های نازنینت پاک کنم ، دستهایت رادر دستان من بگذار عزیزم،

سرت را بر روی شانه هایم بگذار عزیزم و درد و دلهایت را در گوشم

زمزمه کن عزیزم … من می شنوم بگو درد دلت را عزیزم!

با گریه خودت را خالی نکن عزیزم چون بغض گلویم را می گیرد ، با

گفتن درددلت به من خودت را خالی کن تا دل من نیز خالی شود!

میدانم وقتی این متن مرا میخوانی اشک از چشمانت سرازیر می

شود آری پس برای آخرین بار نیز گریه کن چون این درد دلی بود که

من نیز با چشمان خیس نوشتم ....


نوشته شده در جمعه 88/10/18| ساعت 12:20 صبح| توسط یلدا| نظرات ( ) |

 

می دانم که خسته شده ای

می دانم که تاب ماندن نداری

می دانم قصدت رفتن است

برو که دیگر وقت رفتن شده !

تو پرنده هستی و من گل

خاصیت پرنده رهایی و رفتن و پریدن است

و بخت گل ماندگاری و اسارت خاک و پرپر شدن

برو و حتی نگاهی به پشت سرت نکن که

دلم بیش از این نلرزد !

اگر بگویی خداحافظ جوابت را نمی دهم

فقط رفتنت را تماشا می کنم

نگو خداحافظ که پل برگشتنت ویران می شود !

برایت پلی می سازم از جمله « به امید دیدار دوباره »

که اگر خواستی برگردی راهی برای برگشتنت باشد

برو و یادت باشد که اینجا همیشه قلبی به خاطر تو در طپش است

هر چند که می دانم فراموشم میکنی

فراموش میکنی کسی را

که با تمام وجود دوستت دارد

عزیزم می دانم

که مرا فراموش میکنی . . .


نوشته شده در پنج شنبه 88/10/17| ساعت 5:15 عصر| توسط یلدا| نظرات ( ) |

<      1   2   3   4      >

قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت