تنهایی
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه " در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که ?? سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود. کبوتر را آب دادم و به او آموختم، دلم تنگ است،دلم اندازه ی حجم قفس تنگ است سکوت از کوچه لبریز است،صدایم خیس و بارانیست نمیدانم چرا،در قلب من پاییز طولانیست...؟؟ به یاد داشته باش هر گاه دفتر محبت را ورق زدی و هرگاه زیر پایت خش خش بر گها را احساس کردی و هر گاه در میان ستارگان آسمان تک ستاره ای خاموش دیدی برای یکبار در گوشه ای از ذهن خود نه به زبان بلکه از ته قلب نازنینت بگو: یادت بخیر من اگر اشک به دادم نرسد می شکنم اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم بر لب کلبه ی محصور وجود، من در این خلوت خاموش سکوت، اگر از یاد تو یادی نکنم، می شکنم اگر از هجر تو آهی نکشم، تک و تنها، می شکنم به خدا می شکنم.............. درون آینه ها در پی چه می گردی؟ بیا ز سنگ بپرسیم که از حکایت فرجام ما چه می داند بیا ز سنگ بپرسیم، زان که غیر از سنگ کسی حکایت فرجام را نمی داند! همیشه از همه نزدیک تر به ما سنگ است! نگاه کن، نگاه ها همه سنگ است و قلب ها همه سنگ چه سنگ بارانی!گیرم گریختی همه عمر، کجا پناه می بری؟ خانه ء خدا سنگ است! به قصه های غریبانه ام ببخشایید! که من _ که سنگ صبورم _ نه سنگم و نه صبور! دلی که می شود از غصه تنگ ،می ترکد چه جای دل که درین خانه سنگ می ترکد! در آن مقام،که خون از گلوی نای چکد عجب نباشد اگر بغض چنگ می ترکد چنان درنگ به ما چیره شد،که سنگ شدیم! دلم ازین همه سنگ و درنگ می ترکد. بیا ز سنگ بپرسیم که از حکایت فرجام ما چه می داند از آن که عاقبتِ کارِ جام با سنگ است! بیا ز سنگ بپرسیم نه بی گمان،همه در زیر سنگ می پوسیم و نامی از ما بر روی سنگ می ماند؟ درون آینه ها در پی چه می گردی؟ آتشی در سینه دارم جای دل من که با هر داغ پیدا ساختم سوختم از داغ نا پیدای دل همچو موجم یک نفس آرام نیست بس که طوفان زا بود دریای دل دل اگر از من گریزد وای من غم اگر از دل گریزد وای دل ما ز رسوایی بلند آوازه ایم نامور شد هر که شد رسوای دل گنج منعم خرمن سیم و زر است گنج عاشق گوهر یکتای دل در میان اشک نومیدی رهی خندم از امید واری های دل
خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.
زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد.
آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم را مسدود
کرده بود و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند.
به ارتوپد رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم.
بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم
فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم.
زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است که صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم
خدای مهربانم برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد. به شکرانه اشتصمیم گرفتم از این پس تنها از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویزکرده است استفاده کنم.
هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم
قبل از رفتم به محل کار یک قاشق آرامش بخورم
هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم.
زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم و
زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم.
امیدوارم خدا نعمتهایش را بر شما سرازیر کند:
رنگین کمانی به ازای هر طوفان
لبخندی به ازای هر اشک
دوستی فداکار به ازای هر مشکل
نغمه ای شیرین به ازای هر آه
و اجابتی نزدیک برای هر دعا
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !
در روز موعود، مهمان سیاستمدار تاخیر داشت و بنابر این پدر پابلو، یا همان کشیش بازنشسته تصمیم گرفت کمی برای حاظرین صحبت کند.
او پشت میکروفون قرار گرفت و گفت: ?? سال قبل وارد این شهر شدم.
انگار همین دیروز بود.
راستش را بخواهید، اولین کسی که برای اعتراف وارد کلیسا شد، مرا به وحشت انداخت.
به دزدی هایش، باج گیری، رشوه خواری، هوس رانی، زنا با محارم و هر گناه دیگری که تصور کنید اعتراف کرد.
آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترین نقطه زمین فرستاده است ولی با گذشت زمان و آشنایی با بقیه اهل محل دریافتم که در اشتباه بودهام و این شهر مردمی نیک دارد ...
در این لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شده و از او خواستند که پشت میکروفون قرار گیرد.
در ابتدا از اینکه تاخیر داشت عذر خواهی کرد و سپس گفت که به یاد دارد که زمانیکه پدر پابلو وارد شهر شد، من اولین کسی بودم که برای اعتراف مراجعه کردم!
قول نداده زندگی همیشه به کامت باشه
خدا روزهای بی غصه و شادی های بدون غم و سلامت بدون درد رو هم قول نداده
خدا ساحل بی طوفان، آفتاب بی بارون و خنده های همیشگی رو قول نداده
خدا قول نداده که تو رنج و وسوسه و اندوه رو تجربه نکنی
خدا جاده های آسون و هموار، سفرهای بی معطلی رو قول نداده
قول نداده کوه ها بدون صخره باشن و شیب نداشته باشن
رود خونه ها گل آلود و عمیق نباشن
قول داده ؟
ولی خدا رسیدن یه روز خوب رو قول داده
خدا روزی روزانه ، استراحت بعد از هرکار سخت و کمک تو کارها و عشق جاودان رو قول داده . عجب روزی می شه اون روز
پس ناملایمات زندگی رو شکر بگو و فقط از خودش کمک بگیر که اوجاودانه است و بس
ناامیدی مثل جاده ای پر دست اندازه که از سرعت کم می کنه
اما همین دست انداز نوید یه جاده صاف و وسیع رو بهت می ده
زیاد تو دست انداز نمون
وقتی حس کردی به اون چیزی که می خواستی نرسیدی خدا رو شکر کن چون اون می خواد تو یه زمان مناسب ترا غافلگیرت کنه و یه چیزی فراتر از خواسته الانت بهت بده
یادت باشه تو نمی تونی کسی رو به زور عاشق خودت کنی
پس تنها کاری که می تونی بکنی اینه که شخصی دوست داشتنی باشی و در نظر مردم باارزش و شریف جلوه کنی
بهتر اینه که غرورت رو بخاطر عشقت فراموش کنی تا عشقت رو به خاطر غرورت
هیچ وقت یه دوست قدیمی رو ترک نکن چرا که عمرا بتونی کسی رو پیدا کنی که بتونه جای اونو بگیره
که به کنار یار برود و به او بگوید...
... دوستت دارم و چشم انتظارم...
کبوتر رفت ، چندی بعد آمد و گفت:
پیغام را رساندم...
یار گفت:
بگو دوستم داشته باشد ولی...
چشم انتظارم نباشد...
کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم
و من چون شمع می سوزم و دیگر هیچ چیز از من نمیماند
و من گریان و نالانم و من تنهای تنهایم
درون کلبه ی خاموش خویش اما
کسی حال من غمگین نمی پرسد
و من دریای پر اشکم که توفانی به دل دارم
درون سینه ی پر جوش خویش اما
کسی حال من تنها نمی پرسد
و من چون تک درخت زرد پاییزم
که هر دم با نسیمی میشود برگی جدا از او
و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند
قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت |