سفارش تبلیغ
صبا ویژن


تنهایی

روحم رو گم کردم . . . حرفم رو . . . واژه هامو . . .

دارم توی یه خلوت بزرگ گم می شم

می بینی ؟! دوباره به تهی رسیدم

به سکوت . . . به تنهایی !

دیگه باد خبر از روزهای پردغدغه ی من برات نمیاره

من داشتم ذره ذره آب می شدم و کسی نمیدید . . .

داشتم هر نفس فریاد می شدم و کسی نمی شنید

من دیگه طاقت نداشتم

فقط چشمامو رو هم گذاشتم و گذشتم . . .

گذشتم . . . گذشتم . . .

مهم نبود که کجا میرم . . .

فقط وحشت زده می دویدم

اما حالا احساس می کنم از خودم هم گذشتم

دیگه چیزی نمونده . . .

کسی هم نیست

من رفتم و همه رفتند

حالا مثل کسی که از تاریکی میاد تو روشنایی

یا شایدم برعکس

فقط چشمامو بستم

و پُرم از دلهره . . .

و دلهره اینکه چشمامو باز کنم و باز هم تو رو نبینم . . .

دلهره اینکه اعتراف کنم که کم آوردم

و خودم تو این اعتراف بشکنم !

دلهره اینکه یه نگاه به پشت سرم بندازم و ببینم . . .

ببینم باز اشتباه اومدم . . .


نوشته شده در پنج شنبه 88/10/17| ساعت 5:13 عصر| توسط یلدا| نظرات ( ) |


قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت