سفارش تبلیغ
صبا ویژن


تنهایی

 

نمی‌دانم ز کدامین خاک مرا گل کرد؟

به گمانم همان ذره‌ای بود که گوشه‌ای از باغ، زیر یک برگ زرد فراموش شده‌بود.

در یک روز که زمین در سرما فرو رفته‌بود،

داشت در باغ قدم می زد ، که چشمش به آن برگ زرد افتاد.

در شگفت شد و با خود گفت« در باغ من برگی زرد؟!›

برگ را برداشت و با تعجب زیر آن ذره‌ای از همان خاکی را که با آن آدم را آفریده‌بود دید.

با خود گفت: فراموش‌کرده‌ام؟!!

صدایش در باغ پیچید« عزراییل، جبراییل، میکاییل ، اسرافییل›

حاضر شدند

گفت : این خاک اینجا چه می‌کند؟

سر به زیر افکندند.

گفت : آبی بیاورید تا از این هم موجودی بسازم.

خاک با آبی که آنها آورده‌بودند گل نشد.

در شگفت شد و خاک را برداشت و در باغ براه افتاد.

ناگاه چشمش یه بوتة گل سرخ افناد که در فراغ عشق و محبت می‌گریست.

خاک را با اشک آن گل ، گل کرد، خواست به آن رنگی دهد، خاک هبچ رنگی نگرفت جر رنگ زرد همان برگ را.

چند روزی گذشت . دید که آن موجود خشک نشده. در فکر فرو رفت. به ناگاه یاد گوشه‌ای از باغ افناد که گرمای عشق شعله‌ای افروخته‌بود.

آن گل را آنجا گذاشت و به دمی نگذشت که خشک شد.

خواست از روح خود به آن بدمد، آن خاک روح اورا پس زد. به یاد گوشه‌ای دگر از یاغ افتاد که روح عشق خود را پنهان کرده بود.

ار آن روح به آن خاک دمید .

جان گرفت ، و اولین صدایش فریادی یود که با اشک می‌گفت : من عاشقم
نوشته شده در چهارشنبه 89/2/1| ساعت 12:53 صبح| توسط یلدا| نظرات ( ) |


قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت