سفارش تبلیغ
صبا ویژن


تنهایی

روحم رو گم کردم . . . حرفم رو . . . واژه هامو . . .

دارم توی یه خلوت بزرگ گم می شم

می بینی ؟! دوباره به تهی رسیدم

به سکوت . . . به تنهایی !

دیگه باد خبر از روزهای پردغدغه ی من برات نمیاره

من داشتم ذره ذره آب می شدم و کسی نمیدید . . .

داشتم هر نفس فریاد می شدم و کسی نمی شنید

من دیگه طاقت نداشتم

فقط چشمامو رو هم گذاشتم و گذشتم . . .

گذشتم . . . گذشتم . . .

مهم نبود که کجا میرم . . .

فقط وحشت زده می دویدم

اما حالا احساس می کنم از خودم هم گذشتم

دیگه چیزی نمونده . . .

کسی هم نیست

من رفتم و همه رفتند

حالا مثل کسی که از تاریکی میاد تو روشنایی

یا شایدم برعکس

فقط چشمامو بستم

و پُرم از دلهره . . .

و دلهره اینکه چشمامو باز کنم و باز هم تو رو نبینم . . .

دلهره اینکه اعتراف کنم که کم آوردم

و خودم تو این اعتراف بشکنم !

دلهره اینکه یه نگاه به پشت سرم بندازم و ببینم . . .

ببینم باز اشتباه اومدم . . .


نوشته شده در پنج شنبه 88/10/17| ساعت 5:13 عصر| توسط یلدا| نظرات ( ) |

پشت سر هر معشوق ، خدا ایستاده است

پشت سر هر آنچه که دوستش می داری

و تو برای این که معشوقت را از دست ندهی

بهتر است بالاتر را نگاه نکنی

زیرا ممکن است چشمت به خدا بیفتد

و او آنقدر بزرگ است

که هر چیز پیش او کوچک جلوه می کند


پشت سر هر معشوق ، خدا ایستاده است

اگر عشقت ساده است و کوچک و معمولی

اگر عشقت گذراست و تفنن و تفریح

خدا چندان کاری به کارَت ندارد

اجازه می دهد که عاشقی کنی

تماشایت می کند و می گذارد که شادمان باشی . . .


اما هر چه که در عشق ثابت قدم تر شوی

خدا با تو سختگیرتر می شود

هر قدر که در عاشقی عمیق تر شوی و پاکبازتر

و هر اندازه که عشقت ناب تر شود و زیباتر

بیشتر باید از خدا بترسی

زیرا خدا از عشق های پاک و عمیق و ناب و زیبا نمی گذرد

مگر آنکه آن را به نام خودش تمام کند


پشت سر هرمعشوقی ، خدا ایستاده است

و هر گامی که تو در عشق برمی داری

خدا هم گامی در غیرت برمی دارد

تو عاشق تر می شوی و خدا غیورتر

و آنگاه که گمان می کنی معشوق چه دست یافتنی است

و وصل چه ممکن و عشق چه آسان


خدا وارد کار می شود و خیالت را درهم می ریزد

و معشوقت را درهم می کوبد

معشوقت ، هر کس که باشد

و هر جا که باشد و هر قدر که باشد

خدا هرگز نمی گذارد میان تو و او ، چیزی فاصله بیندازد

معشوقت می شکند و تو ناامید می شوی

و نمی دانی که ناامیدی زیباترین نتیجه عشق است

ناامیدی ازاینجا و آنجا

ناامیدی از این کس و آن کس

ناامیدی از این چیز و آن چیز


تو ناامید می شوی و گمان می کنی

که عشق بیهوده ترین کارهاست

و برآنی که شکست خورده ای

و خیال می کنی که آن همه شور و آن همه ذوق

و آن همه عشق را تلف کرده ای

اما خوب که نگاه کنی

می بینی حتی قطره ای از عشقت

حتی قطره ای هم هدر نرفته است

خدا همه را جمع کرده و همه را برای خویش برداشته

و به حساب خود گذاشته است


خدا به تو می گوید:

مگر نمی دانستی

که پشت سر هر معشوق خدا ایستاده است؟

تو برای من بود که این همه راه آمده ای

و برای من بود که این همه رنج برده ای

و برای من بود که اینهمه عشق ورزیده ای

پس به پاس این ؛

قلبت را و روحت را و دنیایت را وسعت می بخشم

و از بی نیازی نصیبی به تو می دهم.

و این ثروتی است که هیچ کس ندارد

تا به تو ارزانی اش کند


فردا اما تو باز عاشق می شوی

تا عمیق تر شوی و وسیع تر و بزرگ تر و ناامیدتر

تا بی نیازتر شوی و به او نزدیکتر


راستی :

اما چه زیباست

و چه باشکوه و چه شورانگیز

که پشت سر هر معشوقی خدا ایستاده است!


نوشته شده در چهارشنبه 88/10/16| ساعت 12:53 صبح| توسط یلدا| نظرات ( ) |

رز زیباییست پس دوستم دارد

ندارد چون هیچ وقت برایم رز نخرید

پر پرش می کنم رز را

دوست دارد مرا

دوست ندارد مرا

دوست دارد مرا

ندارد اگر نه رهایم نمی کرد

دارد چون نوبت گلبرگ دوست دارد! است

ندارد اگر نه رهایم نمی کرد

دارد اگر نداشت به سراغم نمی آمد

ندارد چون از ابتدا قصدش رفتن بود

دارد اگر قصد رفتن داشت چرا از ابتدا آمد ؟

ندارد خودت خوب می دانی

دارد چون جوابم را ندادی

ندارد ، آمد که بسوزاند دلت را !

دارد اگر نداشت چکار به دلم داشت ؟

ندارد ، دل سوزاندن عادتش بود !

دارد چون نوبت گلبرگ دوست دارد ، است

ندارد ، نوبتی هم باشد دوستت ندارد

دارد ، چون دل به دل راه دارد

ندارد ، خودت را گول نزن ، دل هم به دل راه ندارد

دارد . . .

ندارد . . .

دارد . . .

ندارد . . .

چه داشته باشد چه نداشته باشد مهم نیست

به هر حال من دوستش دارم


نوشته شده در چهارشنبه 88/10/16| ساعت 12:41 صبح| توسط یلدا| نظرات ( ) |

کاش امان می دادی

کاش امان می دادی

این شعر نیمه سروده تمام می شد

سخن در گلو مانده ام

اندکی نفس می کشید

اگر یک قدم می گذاشتی

مگر نمی بینی

چطور سطر های دفترم

پا به فرار گذاشته اند

مگر نمی بینی

چطور قاصدک ها بی خبر

از من سراغ جان پناه می گیرند

پنجره ی اتاقم بی حوصله شده

از بس به سمت هیچ و پوچ

و برای دلخوشی باز شد

دنبال یک سر خط ترانه بودم

تا شروع کنم

که اول و آخر شعر تو باشی

نمی بینی ، نمی فهمی

از پشت این پنجره

هاج و واج

هر کس که گذشت

هر چه خواست بارم کرد

به خاطر تو ، بی خیال !

تو نبودی ، رد نشدی

اگر یک قدم ، فقط

کاش امان می دادی

می خواستم بهت بگم . . .

کاش . . .


نوشته شده در سه شنبه 88/10/15| ساعت 5:17 عصر| توسط یلدا| نظرات ( ) |

 

با من از ....

با من ا ز آسمان بگو ...

از آسمانی که ابر ها را به مهمانی عشق دعوت

می کند , تا قطره قطره وجودش را به زمین ببخشد.

با من از خورشید بگو ...

از خورشیدی که هر روز با نورو گرمایش سپیده

صبح را به تصویر می کشد , و زندگی را به تمام گلها

نوید می دهد.

با من از ماه بگو ...

از ماهی که زیباترین ترانه ها را در شب های مهتابی

در کوچه پس کوچه های عاشقی زمزمه می کند و ستاره ها

را به مهمانی شب فرا می خواند.


نوشته شده در دوشنبه 88/10/14| ساعت 11:46 عصر| توسط یلدا| نظرات ( ) |

در قصه ای قدیمی حکایت می کنند که وقتی روزی روزگاری در سرزمینی دور ,مردم گناهان بسیار کردند و مورد خشم خداوند قرار گرفتند خداوند بر آن شد تا تنبیهی سخت بر آنها مقرر فرماید .

تنبیهی سخت تر از آتش و سیل و زلزله و قحطی و بیماری , تنبیهی که نسل ها را سوزنده تر از آتش بسوزاند بی آنکه کسی ببیندش یا بر آن واقف شود.

پس خداوند دو کلمه "دوستت دارم " را از ذهن و قلب مردم پاک کرد چنان که از روز ازل آن کلمات را نه شنیده , نه گفته و نه احساس کرده باشند.

ابتدا همه چیز عادی و زندگی به روال همیشگی خود در گذر بود .اما بلا کم کم رخ نمود . زمانی که مادری می خواست عشقی بی غش تقدیم فرزند کند ,هنگامی که دو دلداده می خواستند کلام آخر را بگویند و خود را یکباره به دیگری واگذارند , آنگاه که انسان ها ,دو همسایه , دو برادر , دو دوست در سینه چیزی گرم و صادقانه احساس می کردند و می خواستند که آن را نثار دیگری کنند زبان ها بسته بود و چشم ها منتظر و آن کلامی که پاسخگوی همه آن این نیازها بود , از دهان کسی بیرون نمی آمد و تشنگی ها سیراب نمی شد. و بعد...

کم کم سینه ها سرد شد , روابط گسست و ملال و بی تفاوتی جایگیر شد . دیگر کسی حرفی برای گفتن به دیگری نداشت.آدم ها در خود فسردند و در تنهایی بی وقفه از خود پرسیدند : چه شد که ما به اینجا رسیدیم , کدام نعمت از میان ما رخت بر بست؟ و اندوه امانشان را برید . خداوند دلش بر این قوم که مفلوک تر از همه اقوام جهان شده بودند سوخت و کلمات " دوستت دارم " را به ذهن و قلب آنها باز گرداند ...

خدا را شکر که ما هنوز میتوانییم به یکدیگر بگوییم : " دوستت دارم " !


نوشته شده در دوشنبه 88/10/14| ساعت 12:58 عصر| توسط یلدا| نظرات ( ) |

 

چه بگویم؟

چنان از ناگفته ها پرم که یارای سخن گفتن ندارم.چیزی در وجودم

هست که در این جسم خاکی نمی گنجد؛ می خواهم آنقدر بدوم تا

بگریزم...از خودم...از آن شعله ای که در وجودم زبانه می کشد.

کجاست گوشه آرامی که لحظه ای بیاسایم؛ ذره ای آرامش ؛

پنجره ای رو به روشنی و تکه ای آسمان...خسته ام خدایا...

خدایا...چرا مرا انسان آفریدی که از خود شرم کنم.

خدایا...من با این دنیا بیگانه ام. دستانم را بگیر...

دلم می خواهد سرم را بر دامانت بگذارم و بگریم.میخواهم گله کنم.

از تو به چه کسی میتوانم گله کنم جز به خودت؟خدایا مرا ببین...

کجاست گوشه آرامی که لحظه ای بیاسایم؟ خسته ام...


نوشته شده در دوشنبه 88/10/14| ساعت 12:57 عصر| توسط یلدا| نظرات ( ) |

<      1   2   3   4      >

قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت