سفارش تبلیغ
صبا ویژن


تنهایی

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
همان یک لحظه اول، که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان
جهان را با همه زیبایی و زشتی، به روعجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
که در همسایه صدها گرسنه
چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم
نخستین نعره مستانه را خاموش آن دم ، بر لب پیمانه میکردم .
ی یکدگر، ویرانه میکردم عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
که می دیدم یکی عریان و لرزان، دیگری پوشیده از صد جامه رنگین
زمین و آسمان را واژگون مستانه میکردم

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
نه طاعت میپذیرفتم
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده
پاره پاره در کف زاهد نمایان ، سبحه صد دانه میکردم

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان
هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو، آواره و دیوانه میکردم

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان
سراپای وجود بی وفا معشوق را، پروانه میکردم

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
بعرش کبریایی، با همه صبر خدایی
تا که میدیدم عزیز نابجایی، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد
گردش این چرخ را وارونه ، بی صبرانه میکردم

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
که میدیدم مشوش عارف و عامی
ز برق فتنه این علم عالم سوز مردم کش
بجز اندیشه عشق و وفا ، معدوم هر فکری
در این دنیای پر افسانه میکردم

عجب صبری خدا دارد !
چرا من جای او باشم
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و
تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد
وگرنه من بجای او چو بودم
یکنفس کی عادلانه سازشی ، با جاهل و فرزانه میکردم

عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد !
از استاد رحیم معینی کرمانشاهی


نوشته شده در شنبه 88/11/10| ساعت 5:52 عصر| توسط یلدا| نظرات ( ) |

مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:

پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.

سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .

پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.

پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.

پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.

پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش!

مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!

اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!

مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!

زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛

در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند!
نوشته شده در دوشنبه 88/11/5| ساعت 5:12 عصر| توسط یلدا| نظرات ( ) |

پس از مدت ها تعقیب و گریز مجرم و پلیس، سرانجام مجرم به سر کوچه ای رسید. مجرم پیش خود گفت:

«خدا کند بن بست نباشد.» این را گفت و به سوی انتهای کوچه شروع به دویدن کرد. پلیس نیز پیش خود گفت:

«خدا کند بن بست باشد.» با این امید به دنبال مجرم دوید. در انتهای کوچه، کوچه ای دیگر به سمت چپ گشوده بود. مجرم با همان امید «بن بست نبودن» و پلیس نیز با امید «بن بست بودن» هر دو به دویدن ادامه دادند.

در سر پیچ نهم مجرم با همین امید باز شروع به دویدن کرد؛ اما وقتی به انتهای کوچه رسید، با تعجب دید کوچه بن بست است. ناگزیر خود را برای تسلیم آماده کرد. ولی هرچه منتظر شد. خبری از پلیس نشد. زیرا پلیس در ابتدای پیچ نهم نومید شده و باز گشته بود!!

در هر کشاکش پیروزی نهایی از آن حریفی است که یک لحظه بیشتر مقاومت کند.
نوشته شده در دوشنبه 88/11/5| ساعت 5:9 عصر| توسط یلدا| نظرات ( ) |

میخوام کمی با یک شاعر شوخی کنیم
توی این تایپیک فقط شعرهای گریه اور نوشته
حالا کمی لبخند

عشق آنلاین.....

بی تو آنلاین شبی باز از آن روم گذشتم ...

همه تن چشم شدم دنبال آیدی تو گشتم ....

شوق دیدار تو لبریز شد از کیس وجودم ....

شدم آن یوزر دیوانه که بودم ....

وسط صفحه دسکتاپ ....

روم یاد تو درخشید ....

دینگ صد پنجره پیچید ...

شکلکی زرد بخندید ....

یادم آمد که شبی با هم از آن چت گذشتیم ...

روم گشودیم ....

و در آن پی ام دلخواسته گشتیم ...

لحظه ای بی خط و پیغام نشستیم ....

تو و یاهو و دینگ و دنگ .....

همه دلداده به یک تالک بدآهنگ ....

ویندوز و هارد و مادربرد ....

دیوونه دست برآورده به کیبرد.....

تو همه راز جهان ریخته در طرز سلام....

من به دنبال معنای کلام ....



یادم آمد که به من گفتی از این عشق حذر کن ....

لحظه ای چند بر این روم نظر کن ....

چت آیینه عشق گذران است ....

تو که امروز نگاهت به ایمیلی نگران است ....

باش که فردا پی امت با دگران است ....

تا فراموش کنی چندی از این روم لاگ اوت کن ....



باز گفتم حذر از چت ندانم ....

ترک چت کردن هرگز نتوانم نتوانم....

روز اول که ایمیلم به تمنای تو پر زد...

مثل اسپم تو اینباکس تو نشستم ....

تو دلیت کردی ولی من نرمیدم نه گسستم ...

باز گفتم که تو یک هکر و من یوزر مستم ...

تا به دام تو درافتم روتو مرا هک بنمودی نرمیدم نگسستم

 

رومی از پایه فرو ریخت ....

هکری ایگنور تلخی زد و بگریخت....

هارد بر مهر تو خندید پی سی از عشق تو هنگید

رفت در ظلمت شب ....
آن شب و شب های دگر هم ....

نگرفتی دگر از آن یوزر آزرده خبرهم ...

نکنی دیگر از آن روم گذر هم ....

بی تو اما به چه حالی من از آن روم گذشتم ......

 

 

 

 

 


نوشته شده در جمعه 88/11/2| ساعت 12:12 صبح| توسط یلدا| نظرات ( ) |

صندوقچه ای دارم ،
پر از تمام دروغ هایی که نگفته ام !!!
و پس انداز کرده ام ...
می دانم ...
که در تورمِ صداقتِ مردمانِ راستگو ،
قیمتشان هر روز کمتر می شود ...می سپارمش ،
به دنج ترین گوشه ی زیر زمین خانه ی پدری ...
باشد که سالها بعد ،
آن هنگام که صداقت ،

نقلِ محفلِ کودکانِ زائیده ی خیانت است ،
سمساری ، با انصاف ،
دروغ های صادقانه ام را ،
به قیمت نگاه لیلی ،
خریدار باشد

نوشته شده در پنج شنبه 88/11/1| ساعت 11:48 عصر| توسط یلدا| نظرات ( ) |

<      1   2      

قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت