سفارش تبلیغ
صبا ویژن


تنهایی

حسی مرا سر در گم میکند

حس داشتنت , یا از دست دادنت ؟

حس بودنت , یا نبودنت ؟

حسی میان خلا و یا شاید هم لبریز بودن

...

خواب شیرینی در پیش است ,

این حس از همه قوی تر است !


نوشته شده در یکشنبه 89/2/5| ساعت 2:16 عصر| توسط یلدا| نظرات ( ) |

صدای قدم هایت را میشنوم

هر نفس که به سویم می آیی

چشم هایم را میبندم

و تنها به این جمله فکر میکنم :

"  با تو پروانه میشوم  "

از پیله ی ابریشمین خود بیرون می آیم

و رستاخیزم به پا میشود

با تو

آخرین ذرات بودنم نوای موسیقی میشود

همه تن " نت " میشوم

و تو ، مرا مینوازی

با تو

به خواب قصه ها سفر میکنم

به آن امامزاده ی سبز تنهای بالای تپه

به آن دشت سپید ،

که پیری مرا بدان جا خواند

و نگاهش را به نگاهم دوخت ،

و گفت :  " خدا نمیخوابد  " ،

دست هایت را ظرفی کن ، تا پر شود

با تو فریاد نمی زنم ، سکوت نمی کنم

تنها آرامش را زمزمه میکنم

و شعر میخوانم

شعری برای دست هایت

شعری برای انتظار تمنایت

شعری برای آنسوی آفتاب

آنسوی تپش نبض زمین

آنسوی هر چه هست

 ...

با تو

 " کلمه " تمام میشود

و در حالی که شعرم لبریز گفتن است ،

در یاد نگاهت به پایان میرسد


نوشته شده در یکشنبه 89/2/5| ساعت 2:16 عصر| توسط یلدا| نظرات ( ) |

حرف هم نمی زنی.

وقتی هم از تو سوال می پرسیم برای جواب ندادن انقدر می خندی و می خندانی که دلدرد می گیریم و اخر فراموش می کنیم که حرف نزدی.

نه اینکه اصلا حرف نزنی!

از خودت نمی گویی..

از دلت نمی گویی..

ولی می بینیم که درد داری چون هرچقدر هم لبانت خندان باشد..

هر چقدر هم صدای خنده ات را دوست داشته باشیم..

وقتی که خیره می شویم..می بینیم..

ان برق کوچک چشمانت را که غم خاصی در ان غرق شده می بینیم.

ان برق کوچک چشمانت که دوست داشتنی نیست چون حرف راستش قلب ادم را به درد می اورد.

بی حوصله و تنبل هم شدی!

دیگر نه عکس می گیری..

نه حرف نگفته ای را می نویسی..

نه تاتر می روی..

نه می خوانی..

نه با بچه های همسایه بالا و پایین می پری..

نه به پارک مورد علاقه ات می روی..

نه دیگر طعم قهوه دیوانه ات می کند..نه از دیوانگی هایت دفاع می کنی..

نه می خواهی باشیم..نه می خواهی که نباشیم..

و ما را گیج می کنی و خودت گیج تر.

اشک هایت هم دیگر خبر نمی دهند!

مادری سر کودکش داد می زند و تو گریه می کنی.پسرک دود می کند تمام غصه هایش را و تو گریه می کنی.کسی می افتد و تو گریه می کنی..

و گریه هایت را دیگر پنهان نمی کنی ولی هق هقهایت را هنوز هم قورت می دهی روی همان بغض های کهنه.

فراموش کار هم که شده ای!

فراموش می کنی با چه کسی باید خوب باشی..دلت برای چه کسی نباید تنگ شود..چه قراری در چه ساعتی داشتی..

حتی فراموش می کنی که باید خیلی ها را فراموش می کردی..

دیگر خیلی هم مرتب نیستی..

خیلی هم رنگ ها تو را به وجد نمی اورد..

بازی ها برایت تازگی ندارند و چهره ها حتی!

چهره هایی که نگاهشان می کنی.. خیلی ساده..بی سر و صدا.. با نگاهی خالی از مفهوم..

و خدا می داند درونت چه می گذرد که قلبت تند می زند.. تند تر از همیشه.

راستی تو چرا انقدر خسته ای؟

چشمانت خسته اند..

و موهایت را که چند روز پیش ساعت دو صبح کوتاه کردی هم خسته بودند..

انگشتانت هم.. حتی برای یک اشاره خسته اند..

و ناخنهایت که ماه هاست رنگیشان ندیده ام..

و دستانت که به هیچ کس نمی بخشیشان..حتی برای چند لحظه.. حتی برای کمک..

خسته اند.

.

.

.

دیگر نمی دانم چه بگویم.

باید بروم.

.

.

الان است که بگویند دخترک دیوانه ساعت هاست روبروی اینه اش نشسته و با خودش حرف می زند!

 تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری دوم www.pichak.net کلیک کنید


نوشته شده در جمعه 89/2/3| ساعت 1:6 صبح| توسط یلدا| نظرات ( ) |

 

نمی‌دانم ز کدامین خاک مرا گل کرد؟

به گمانم همان ذره‌ای بود که گوشه‌ای از باغ، زیر یک برگ زرد فراموش شده‌بود.

در یک روز که زمین در سرما فرو رفته‌بود،

داشت در باغ قدم می زد ، که چشمش به آن برگ زرد افتاد.

در شگفت شد و با خود گفت« در باغ من برگی زرد؟!›

برگ را برداشت و با تعجب زیر آن ذره‌ای از همان خاکی را که با آن آدم را آفریده‌بود دید.

با خود گفت: فراموش‌کرده‌ام؟!!

صدایش در باغ پیچید« عزراییل، جبراییل، میکاییل ، اسرافییل›

حاضر شدند

گفت : این خاک اینجا چه می‌کند؟

سر به زیر افکندند.

گفت : آبی بیاورید تا از این هم موجودی بسازم.

خاک با آبی که آنها آورده‌بودند گل نشد.

در شگفت شد و خاک را برداشت و در باغ براه افتاد.

ناگاه چشمش یه بوتة گل سرخ افناد که در فراغ عشق و محبت می‌گریست.

خاک را با اشک آن گل ، گل کرد، خواست به آن رنگی دهد، خاک هبچ رنگی نگرفت جر رنگ زرد همان برگ را.

چند روزی گذشت . دید که آن موجود خشک نشده. در فکر فرو رفت. به ناگاه یاد گوشه‌ای از باغ افناد که گرمای عشق شعله‌ای افروخته‌بود.

آن گل را آنجا گذاشت و به دمی نگذشت که خشک شد.

خواست از روح خود به آن بدمد، آن خاک روح اورا پس زد. به یاد گوشه‌ای دگر از یاغ افتاد که روح عشق خود را پنهان کرده بود.

ار آن روح به آن خاک دمید .

جان گرفت ، و اولین صدایش فریادی یود که با اشک می‌گفت : من عاشقم
نوشته شده در چهارشنبه 89/2/1| ساعت 12:53 صبح| توسط یلدا| نظرات ( ) |

<      1   2   3      

قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت