سفارش تبلیغ
صبا ویژن


تنهایی

« - دلیلی ندارد کسی بار تو را حس کند.زندگی تو در همین تنهایی توست!تو خودت

هم بار کسی را نکشیده ای، آن که برداشته ای، فقط و فقط بار خودت بوده...همین!

با اندوه گفتم: آرزوی من یکتایی بود، نه تنهایی...

- یکتایی با تنهایی یکی است.امروز ظهر در آفتاب خوابیده بودی.تا حالا به خورشید

 فکر کرده ای؟ تا حالا دلت برایش سوخته؟ او هم فقط یکی است، یکتا بزرگ، نیرومند،

نفوذ ناپذیر، در ک نشدنی...اما تنها! شاید با ماه صحبت کرده باشی، اما با خورشید

نمیتوانی چیزی بگویی! برای این که با کسی از دل و جان صحبت کنی، باید به او نگاه

 کنی، و ادم نمی تواند به خورشید نگاه کند!...اما به ماه میتواند.ماه هم یکتاست، اما

 فروتن است. میداند زیباست و میداند آبله روست.می داند یگانه شب است و می داند

تنهاست.می داند نورش از خورشید است و می داند فرمانروای شب است.مهربان

 است.ستاره ها را می شناسد و زمین را می بیند.برای همین است که شب،

 هرچه در زمین است، به طرف او کشیده میشود.ماه را دوست داریم، اما به

خورشید احترام میگذاریم

- آیا باید این رنج ابدی را پذیرفت؟آیا خورشید و ماه رستگارند؟شادند؟در چرخش

همیشگی دور یک دایره و در این میان، اندکی از نورشان را به دیگران بخشیدن، و

بزرگ و گرامی داشته شدن یا دوست داشته شدن، تنها بودن در اوج یکتایی و یکتا

 بودن در ژرفای تنهایی؟آیا این ها رستگاری است؟راهی نیست؟

-نمیدانم

-من هم مثل آدم های دیگر رنج کشیده ام و زخم خورده ام.نه بیشتر از آنها.اما

همیشه سعی کرده ام به قصه ی رنجشان گوش بدهم.همیشه در من پناهگاهی

 برای گریه پیدا کرده اند. اما هیچ وقت در آغوش من نخندیده اند.زمان شادی تشکر

 میکنند.اما نخندیده اند.پشیمان نیستم. از این هم لذت برده ام. اما مگر من آرزوی

 گریه نداشته ام؟مگر من آغوشی برای گریه یا خنده نخواسته ام؟مگر من آرزو

نداشته ام  که کسی نگرانم باشد؟

-این راهی است که خودت انتخاب کرده ای!مگر آنها که محبت تو را دیده اند،

پشتیبان تو هستند؟

-میدانم اما انها فقط احترام میگذارند.مهر نمیورزند. حتا به خدایی که میپرستند

مهرنمی ورزند، فقط به او احترام می گذارند یا از او میترسند...بگذریم وقت غروب است!

-دستش را روی دستم گذاشت و گفت: نه!صبر کن! همینجا نگه دار!

ترمز کردم.

-چرا نمی آیی در بغل من گریه کنی؟انتظاری از تو ندارم،بیا گریه کن!

- نه!این طوری نه!فقط اضطرابم را بیشتر میکند، نمیتوانم...

دوباره ماشین را راه انداختم. همان طور که دستش روی دست مانده بود،

 با مهربانی پرسید:چرا این قدر به گریه احتیاج داری؟

- آدمی که نتواند گریه کند،نمیتواند بخندد و آدمی که نتواند بخندد، نمیتواند بمیرد....»


نوشته شده در شنبه 89/2/18| ساعت 1:57 صبح| توسط یلدا| نظرات ( ) |


قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت